کوه های دور دست پوشیده از ابر های سفید گنده بودند. کوه های دور دست رو هیچوقت انقدر زیبا نیافتم. گربه ی نارنجی سر راهم نشسته بود و از دور، اومدن منو تماشا میکرد. هر روز صبح اونو میبینم. تر و تمیز و تپله. معلومه که گربه ی خونگیه شاید چون ازم فرار نمیکنه و با میو میو های پر ناز و عشوه ش یه چیزایی بهم میگه که صد البته متوجه نمیشم. عاشق پیاده روی صبحم . پهناورِ آسمونه که آدمو در بر میگیره. مسیر پیاده روی ام جوریه که به آسمون بیشتری دسترسی پیدا میکنم و این آرامشم رو تامین میکنه بهتره بگم به دلم صفا میبخشه . تو راه برگشت به خونه هم دو تا نون تافتون تازه از تنور در اومده میبرم خونه و به این فکر میکنم که راه رفتن باعث شده گرمم بشه و احساس کنم یکم زیادی لباس پوشیدم ^^