ویرگول
ورودثبت نام
Hamed Ahmadi
Hamed Ahmadi
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

گناهِ دسته‌جمعی پرورشِ «بنیامین»ها


حامد احمدی-نویسنده و برنامه‌ساز رادیو-

اجرایی از ترانه‌ی «کودکانه» در صدا و سیمای جمهوری اسلامی بازخوردهای زیادی داشته. اعتراض. حمایت. فحش. پند. کمی حرف از قانون. چند تایی زخمِ زبان. یکی دو درشت‌پرانی. اما فکر می‌کنم تا این‌جا تقریبن کسی متوجه موضوع و مغزِ حرف صاحبانِ این ترانه، شهیار قنبری و اسفندیار منفردزاده، نشده.

صحبت در ظاهر ساده است. اثرِ هنری صاحب دارد. صاحبان حق دارند. اگر قانونی بود و دادگاهی، ماجرا در همین‌جا تمام می‌شد. کسی که قانون را شکسته بود، به دادگاه می‌رفت. محکوم می‌شد. جریمه می‌پرداخت و تمام. اما در این‌جایی که ما هستیم، همین جنگل بی‌قانون، هرکسِ قانون خودش را دارد.

یکی می‌گوید این‌ ترانه‌ها خاطره‌ی جمعی هستند! دیگری: ترانه‌ی فرهاد مال خود اوست! نفرِ بعد: منفردزاده که در شبکه‌ی «من و تو» اجرایی از این ترانه را شنیده، چرا آن موقع معترض نشد؟! آن دیگری: چرا دیر اعتراض کرده‌اند؟ اجرای بنیامین مربوط به ده سال پیش است.

می‌بینید؟ تقریبن کسی از «اثرِ هنری» و آفریننده‌گان‌اش چیزی نگفته. کارِ هنری، در این‌جا شعر و موسیقی، کاری‌ست مطلقن فردی. در تنهایی زائیده می‌شود. این یعنی صاحبانِ مجزای خود را دارد. کسی سهیم و شریکِ شعرِ «کودکانه» و ملودی‌اش نیست. کسی که کارِ را خوانده، یار و هم‌راه صاحبانِ اثر بود و کسانی که به آن گوش داده‌اند و آن را به خاطر سپرده‌اند، صرفن به خودشان، به هوش و سلیقه‌شان، لطف کرده‌اند و بس. پس حرفِ ساده این است: این اثر دو صاحب بیش‌تر ندارد: شهیار قنبری و اسفندیار منفردزاده.

اما چرا این حرفِ ساده، این همه سخت فهمیده می‌شود؟ تصورم این است که ما گرفتارِ یک گناهِ جمعی هستیم. انقلابی و پس از آن حکومتی برمی‌آید که دشمنِ هنر است. ترانه‌ هم یکی از هنرهاست. یکی از مطرودترین‌های‌اش. ترانه ممنوع می‌شود. ترانه‌سازان یا به انزوا می‌روند یا تبعید. آرشیوها اما بر جا مانده‌اند. آرشیوهای بی‌صاحب. بدون شناس‌نامه. بی‌نام و نشان. پس مخاطبانِ جدید ترانه، نسل تازه، دست به یک بازی خطرناک و صدالبته اجباری می‌زنند. این بازی در بهترین شکل‌اش این‌گونه اجرا می‌شد: نام گذاشتن بر ترانه‌ها و حدس زدن نامِ سازنده‌گان‌اش. من هم یکی از بازی‌گران این بازی خطرناک بوده‌ام. نامِ ترانه‌ی «جمعه» را گذاشته بودم: «جمعه خونین»! ترانه‌ی «آوار» را صدا می‌کردم: «تو هم با من نبودی!» همه کم و بیش این کار را کرده‌ایم. آن‌ها که سبک‌سرتر بودند اما خیال‌ خود را راحت کردند. ترانه را به نامِ آوازخوان زدند. ترانه‌های ابی. آهنگ‌های فرهاد. هنوز خیلی‌ها، حتا آن‌ها که نانِ قلمِ روزی نویسی‌شان را می‌خورند، ترانه‌ها را این‌طوری صدا می‌زنند. وقتی اینترنت، آرشیوها را کم و بیش رو کرد و جلد صفحه‌ها و کاست‌های قدیمی در دست‌رس قرار گرفت، کسانی بازی دیروز را رها نکردند. به همین خاطر در این چند روز بارها به جای «کودکانه» شنیده‌اید و خوانده‌اید: «بوی عیدی»!

آن ممنوعیت و آن آرشیوهای نیمه، بر سلیقه‌ها هم اثر گذاشت. همه پدر یا مادر یا بزرگ‌تری نداشتند که اهلِ شنیدن صداهای طاغوتی!-صدای فرهاد و گوگوش و داریوش- باشد. رسانه‌ی عمومی هم که پر بود از صدای سرود. گلریز می‌خواند: ای مجاهد شهید مطهر و گروه کر: خمینی ای امام! شوهای طنین و جام جم حتمن که بهتر بودند اما اهلِ ترانه‌ی نوین و جدی نبودند. پس جامعه‌ی خسته از سرودهای انقلابی سه پاره شد. یکی طنینی‌ها، دیگری سنتی دوستانِ به اجبار و عده‌ای هم به یمن آرشیوهای مانده در خانه‌ها فرهاد و فروغی و گوگوش و شاید رامش یا ابی. ترانه‌ اما خودش را ادامه داد. در تبعید. به سختی. با دستِ خالی. کارها ساخته می‌شدند. از عالی تا بی‌کیفیت. از اوجِ «نون و پنیر و سبزی» بود تا کفِ «پلنگه، چش قشنگه». اما همه قاچاق. ممنوع. غیرمجاز. هنوز خبری نه از ماهواره بود، نه اینترنت که تقلبی‌ها از راه می‌رسند. صداهای شبیه. مقلدها. یکی داریوش می‌شد و یکی ستار. یکی ویگن و دیگری ابی. جایی هستیم که سازها از گونی بیرون آمده‌اند. اما سلیقه‌ها کژ و مژ هستند. کج‌کوک و پوک. در همین فصل است که فرهاد پس از یک انزوای بیست ساله کنسرتی در تهران احتمالن هشت میلیونی آن روزها برگزار می‌کند. تعداد تماشاچی‌ها را حدس بزنید؟ فقط و فقط چهارصد نفر. این همه صاحبِ امروزین فرهاد، این همه عاشق و بازخوان، آن روز غایب بودند تا فرهاد در غربتی کوچک روی صحنه برود. در کنار این تصویر، برای فهم گناهِ جمعی، باید تصویر دیگری را بازسازی کرد. در همان سال و همان روزها، در یک شهرستانِ کوچک، خواننده‌ای به اسمِ خشایار اعتمادی سالنِ ۱۲ هزار نفری را پر می‌کند.


بنیامین‌ها در میان این فاصله‌ی ۴۰۰ نفری تا ۱۲ هزار نفری پا به دنیای هنر گذاشتند. در فاصله‌ای که روزنامه‌نگار و مثلن تحلیل‌گر ما هم‌چنان به نظرش ترانه‌سازانِ تبعیدی در این چهل سال هیچ کار مهمی نکرده‌اند. در این فاصله است که محمدعلی سپانلو، شاعری که باید سمتِ نور بایستد، «لس‌آنجلسی‌ها» را دست می‌اندازد و برای شاهکار بینش‌پژوه هورا می‌کشد. یا احمدرضا احمدیِ شاعر می‌گوید آن‌ها که رفتند، مردند. یا آیدین آغداشلو به شکلی دیگر همین حرف را باز می‌گوید. در حالی که تبعیدِ چهل ساله‌ی ترانه، دست‌ِ کم صد ترانه‌ی درخشان دارد؛ با ارزش‌ها و جایگاه‌های متفاوت. از خانه‌ سرخ است و درخت و زیبای در زنجیرِ ایرج جنتی عطایی تا تمامِ آلبوم‌های شهیار قنبری-از قدغن تا غزلصدا-. از گل پونه و تو را نگاه می‌کنم و آشفته بازارِ اردلان سرفراز تا چند ترانه‌ای از زویا زاکاریان و هما میرافشار. این کارنامه‌ای‌ست که وسطِ آب شکل گرفته اما بر آب نیست. با دستِ خالی ساخته شده اما پوشالی نیست. وابسته به قدرت و دولتی نبوده. پشت‌اش عرق ریختن روح بوده و تلاش برای پرواز. تقلا برای از دست ندادن آسمان. اما روبه‌روی‌اش چه؟ روبه‌روی این کارنامه اما چیزی نیست جز سیاهی.

رسانه‌ی حکومت سرشار از فیک‌ها و غلط‌ها. رسانه‌های دولتی خارج کشور همان سلیقه اما کراوات زده و بی‌حجاب. آن‌ها که لس‌آنجلس هستند بیش‌تر به دنبال درآوردن دلاری برای نگه داشتن تصویرشان روی آنتن. روزنامه‌نگار و محقق؟ غایب یا جاهل. تنبل‌های مطلق. بی‌حوصله‌های کلیشه‌ای. با چند جمله‌ی حاضر در آستین. عین هم. برای همین از تحلیل‌گر داخلی تا کارشناسِ خودخوانده‌ی بی‌بی‌سی، هر دو یک جمله را تکرار می‌کنند: ترانه‌ در این چهل سال مرده و از بین رفته! دریغ از ذره‌ای تحقیق یا دستِ کم کمی شرم. شرمی که آدم را به هنگام ناآگاهی به سکوت می‌رساند، نه ۲۴ ساعته نوشتن و حرف زدن.

کاش واقعن خاموش می‌ماندند و ترانه را فراموش می‌کردند. آن‌ وقت دیگر نه رستورانی از «نون و پنیر و سبزی» برای تبلیغ‌اش استفاده می‌کرد، نه کارخانه‌ی تن ماهی از «نماز»-یا به تعبیر خودشان «نیاز»- دیگر ترانه‌نویسان یک شبه نسل جدید، تکه تکه ترانه‌های درخشان را به نوشته‌های بی‌مایه خودشان نمی‌دوختند. دیگر روزنامه‌نگاری پس از مرگ فرهاد برای دوستان و هم‌کاران‌اش نفرت نمی‌فرستاد و دیگری نمی‌نوشت: تا امروز فکر می‌کردم فرهاد خودش ترانه‌های‌اش را می‌نویسد البته مهم هم نیست که چه کسانی این ترانه‌ها را ساخته‌اند! حالا هم که همه کارشناس شده‌اند، هنوز از پله‌ی نخست جلوتر نرفته‌ایم. «کودکانه» هنوز «بوی عیدی» است. شهیار را شهریار می‌گویند و پرت‌ترین کارشناس‌مان، اسفندیار منفردزاده را با نامِ «اسماعیل» خطاب می‌کند و کمی هم عتاب! کاش اما به جای این همه پرت‌‌گویی در تمامِ این سال‌ها، ساکت می‌ماندند. اگر سکوت می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند، دیگر خبری از بازخوانی هم نبود. دیگر بنیامین هم فقط «دنیا دیگه مث تو نداره»اش را می‌خواند.


برگردیم به بنیامین. او چیزی نیست جز یک قطعه از پازلِ گناه جمعی‌. زشت است. بی‌استعداد است. پررو است. شبیه به رئیس سابق دولت: احمدی نژاد. اما هم‌چون او یک تکه است. همین. این پازل اما باقی دارد. گذشته دارد. قطعه‌ی درشت‌اش انقلابیون و کلِ حکومت هستند که هنر را سوزاندند. تکه تکه کردند. تیغ کشیدند و بریدند. خفه کردند و به تبعید فرستادند. بعد رسانه‌ها هستند. بی‌خبرهای پرهیاهو. با کارشناسانِ ناگهانی. همه بدون یک خط مقاله‌ی قابل اتکا. کتاب که پیش‌کش. بعد هم ما هستیم. همان‌هایی که سالنِ کنسرت خشایار اعتمادی را پر کردیم. مایی که مهران مدیری بزرگِ طنزپردازمان است. مایی که فرهاد و فروغی را در انزوا جا گذاشتیم و ذره‌ای حمایت و احترام برای کارنامه‌ی تبعیدیان نداریم.

اگر همین چند ماه پیش از نوشته‌ها و برنامه‌های پشت سر هم برای یک رپر بی‌مایه دل‌تان به درد نیامده، لطفن به خاطر اجرای سخیف بنیامین هم غم‌گین نباشید. شما اهلِ این قافله نیستند. اگر هم هستید، اهل غافل‌اش هستید. اهلِ هیجان‌های زود گذر. مستعد فریب خوردن از کارشناسان قلابی رسانه‌ها. بی‌حوصله‌هایی که پژوهش نمی‌شناسند. وقت‌شان انقدر پر از دورهمی و آکادمی و چه و چه است که فرصتی برای دیدن و درک زیبایی هنر ندارند. به همین خاطر این ماجرا هم برای‌شان یک ماجراست فقط. کمی هیجان. کمی داغ کردن. کمی عربده. و بعد ناگهان فرو نشستن تب. رفتن به عقب. سرد شدن. یخ بستن. و سرازیر شدن به سمت پروژه‌ی بعدی. هورا کشیدن برای «هیچ‌کسان» به جای شاعران و آهنگ‌سازان. به جای هنرمندان.

و این همان چیزی‌ست که انقلابِ ۵۷ یادمان داد. حتا اگر متوجه نباشیم. حتا اگر ندانیم که چه‌طور بی‌آن‌که بخواهیم یاد گرفته‌ایم که سیاهی‌لَش‌کَر باشیم. بی‌خبر باشیم. و حتمن که بی‌هنر.



شهیار قنبریاسفندیار منفردزادهفرهادکودکانهموسیقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید