مدتی بود که بر روی اولین فعالیتم در ویرگول فکر میکردم، اولین قدمم.
راستش را بخواهید، چندان راحت نبود. مطمئن نیستم چند نفر با من هم نظرند اما برای من نوشتن از خودم هیچوقت کار راحتی نبود. همیشه ترجیح میدهم خیالاتی را بنویسم که یا از من خیلی دور است و یا بیش از حد نزدیک. میشود اسمش را گذاشت عدم تعادل در تصویرسازی خیالی. اما از آنجایی که فکر نمیکنم بحث در مورد طول و عرض خیال پردازی های من چندان کار جالبی باشد ازش میگذریم.
با خود میگفتم شاید بد نباشد بیوگرافی مختصری در مورد خودم بنویسم و کَلَک کار را بکنم و خیال همه هم راحت شود که این متن های ضد و نقیض از ذهن و فکر چه کسی بر جا مانده.
اما بعدش صدایی که هیچوقت نتوانستم خفه اش کنم در ذهنم نالید که شاید آنقدر ها هم مهم نباشد که دیگران بدانند موقع خواندن کتاب آنا گاوالدا موسیقی راک گوش میدهی. یا اصلا بدانند که اگر گریه ات بگیرد دیگر کارَت تمام است و خدا هم نمیتواند به دادَت برسد. اصلا همه را بدانند، بشوند تو، نکند دیگر گریه ات نمیگیرد؟
غیر قابل انکار است که بیراه هم نمیگوید، پس ترجیح میدهم در اولین قدم با ارزش ترین قدم را بردارم.
چیزی که ارزش گفتن و شنیدن را داشته باشد. چیزی که در خوش بینانه ترین حالتش حال خودم را خوب کند و چند تکه ای از درونم تکان بخورد.
سلام. من یک عاشق هستم.
میتوانم حدس بزنم که چه چیزی در ذهنتان میگذرد، اشتباه نکنید، قصد در اصلاح نظرتان ندارم، فقط میخواهم بدانید از گذشته تا کنون ارزشمند ترین توصیف و توضیح و خیال من این است: عاشق بودن. گمان کنم برای اولین قدم بد نباشد اگر چیزی را به رخ بکشیم که بیش از هر چیز دیگری زندگی مان را متحول کرد.
از نگاه من دوست داشتن تنها چیزیست که از شما انسان دیگری میسازد بدان آنکه تغییرتان دهد. ضد و نقیض است نه؟ اما واقعیت است. شما برای اولین بار در زندگی طعم حسادت، نگرانی، سرخوشی، آرزو، ترس و شادی را در آن واحد خواهید چشید.
به نظر می آيد ترش است. نه تلخ که خسته ات کند نه آنقدر شیرین که دلت را بزند. مثل آن است که بخواهد به همه ی جان و تنت ناخونکی بزند و هر چه بیشتر این کار را میکند بیشتر به روحت میچسبد.
بله، فکر کنم هیچ چیز بیشتر از طعم ترش دوست داشتن ارزش گفتن نداشته باشد، آن هم در اولین قدم...
دیگر وقتش است شما حرفی بزنید. طعم اولین قدم شما چگونه بود؟
با احترام، دوستدار شما