همان روز هایش هم مردم گریز بودم.
اما دیگر این حال و هوا بر هیچ کدام از ما _احتمالا_ درونگرا ها روا نیست.
منظورم این است که چه کسی خیال میکرد مردم تا این حد از یکدیگر بگریزند.
به نظرم می آمد که ساده تر باشد:
مثلا یک روز همه را بچپانند در خانه و آخرِ نهایتش، کاسبی زنان بیوه با دوخت ماسک حسابی سکه شود.
خب، آنقدر ها هم بد نبود؛ مگر کار بر زنان بیوه ننگ است؟
شاید هم قسمت بر این باشد که بشر بار و بندیلش را جمع کند و دل از خانه اش، زمین، بشوید و یک دسته چک سفید امضا بدهد به کبوتر های بدبو و تضمین بکند که این ملک، میتواند تمام خواسته های یک کبوتر را تامین کند، حتی اگر گِرد و معلق باشد.
بعد از آن هم کبوتر های بدبو سر تکان بدهند که خرابکاری در یک تکه ی گِرد، کار چندان آسانی نیست و همتی مضاعف میطلبد و بروند.
آنوقت بشر در حالی که چک هایش را بر زمین میکوبد، از دور فریاد بکشد که: شما هیچ چیز از مُد سرتان نمیشود؛ این روز ها همه سرزمین هایشان را گِرد بنا میکنند!
هر چه که هست؛ نمیشود دنیا را به دست کبوتر ها سپرد؛ شاید بشود با شامپانزه ها مذاکره کرد اما میدانم که نهایتش هیچکدام متقاعد نمیشوند برای چنین آشفته بازاری دست در جیب ببرند.
راستش را بخواهید، خدا هم که باشید، حاضر نمیشوید از ثروتِ n×1000 تان مایه بگذارید.
حق هم دارید.
آه با خودتان صادق باشید! وضع خراب است:
خانه مان کثیف است. آلوده، شلوغ و آغشته به چربی ای از جنسی احتمالا نادر.
ما در دنیای آدم کوچولو های بیخیال، چربیِ خودخواهی صدایش میکنیم.
اما شما آدم بزرگ ها بگویید سیاست؛ اقتصاد؛ بگویید هر چه تو داری، من یکی بیشتر میخواهم و او هم بگوید نه و جنگ به پا کنید؛ اصلا هر چه خواستید بگویید اما خودخواهی صدایش نکنید؛ در میان آدم بزرگ ها خودخواهی چندان زننده نیست. میدانی میخواهم چه بگویم؟ منظورم این است که همه خودخواهند دیگر.
تهش هم شاید یکی همزمان خودخواه و اوخواه باشد و جز خودش یکی دیگر را هم بخواهد؛ اما باز هم قضیه همان است که گفتم.
بله؛ وضع خراب است...
گاهی از خودم میپرسم مگر زندگی کردن چقدر مشکل است که زنده بودن را به بازی گرفته ایم؟
چرا که همه میدانند: زندگی کردن یک فرق هایی دارد با این که فقط مغزت امر و نهی کند.
با تمامِ این تفاسیر، تحصیل کرده هایش میگویند همین که خونَت بجُنبد و قلبت فراموش نکند که بتپد، کافیست.
بعضی ها هم که به خیالِ خودشان اهل کتاب و اندیشه اند میگویند یک چیزی مانند دریچه را در یک جایی مانند روحتان باز کنید تا هوا بیاید و برود و حالتان هم، جا بیاید.
آخرِ کار هم کسی که زورش بیشتر است، در یک جای این خانه، یک چیزی را به اضافه ی یک چیزِ دیگر میکند و اسمش را میگذارد حل مشکلات دنیا با گفتگوی مسالمت آمیز.(اجازه بدهید صادقانه بگویم که این حرف ها نه تنها مسالمت آمیز نیست، بلکه حتی یک چیز به اضافه ی یک چیزِ دیگر هم نیست. کله گنده ها این را میگویند تا فرد مذکور را بکشانند به سمتِ خانه شان و او هم به ناچار میرود؛ اما فریب نامش را نخورید! من خوب میدانم که این حرف ها یک تفریقِ بزرگ است؛ اگر غیر از این را پیدا کردید بیاورید نشانم بدهید و پنجاه درصد بیشتر خسارت بگیرید).
این ها را گفتم، درحالی که آسان تر است بزنم زیر همه شان و با صدای خسته و دردمند فریاد سر بدهم: پناه بر خدا! یک کاری کنید تا نسلمان منقرض نشود.
اما بد به دلتان راه ندهید. تعداد چربی های خودخواهی در این خانه آنقدر زیاد است که حالا حالا ها نمیشود پاکش کرد و تا وقتی هم که پاک نشود، هیچ کبوتر بدبویی اینجا را زیر بغل نمیگیرد.
از این ها گذشته، این راز را به زودی فاش خواهم کرد که نسلمان چندین سال است که منقرض شده.
اوه بله؛ عجیب به نظر می آید اما حقیقتِ محض است.
آدم های واقعی خیلی وقت است این سرزمین را ترک کرده اند و احتمالا جایی باشند که رنگ درخت هایش بنفش کهربایی ست.
این هایی که میبینید شبیه ترین موجودات دو پایی هستند که در مزایده گیرمان آمد.
مردَک میخواست به اسمِ آدم بکند در پاچه مان اما من که یکی مثل همین ها را_ البته کمی پیرتر_ در سمساری دیده بودم گفتم حیله گری بس است و این هر چه که هست آدم نیست.
آن ها هم که دیدند کارشان دارد کساد میشود و قورت دادنِ قورباغه های لزج هم در میانِ مردم شایع شده است؛ با خودشان گفتند فرصت را غنیمت شمار؛
و در زندگی تک تکمان تیتر زدند که قورباغه را بالا بیاور و خفاش را قورت بده.
گرچه خوب میدانم که همه اش به خاطرِ این بود که اسرارشان لو نرود.
بعد از آن تصمیم گرفتم تا شجاعتم را جمع کنم و به درونگرایی خاتمه بدهم.
این کار چندان راحت نبود؛ اما از پسَش بر آمدم( موقتا).
میدانی؛ با خودم گفتم شاید اصلا زندگی همین است. شاید باید یک جایی به درونگرایی خاتمه داد و یک کارِ شجاعانه کرد.
به خیالم شجاعانه ترین کار در این روزگار، قورت ندادن باشد. تا حالا هم که چیزی را قورت نداده ام؛ نه قورباغه را، نه خفاش را، نه بغض را، و نه هیچ چیزِ دیگری مثل تمامِ چیزهای قورت دادنی.
بعدش هم با خودم عهد کردم تا_موقتا_ زنده بودن و زندگی کردن را یکی ببینم و همین که قلبم فراموش نکند بتپد، برایم کفایت کند.
با اینکه میدانم این دو به اندازه ی یک دنیای گِرد فرقشان است، اما فرصت برای انتخاب ناچیز است.
چه میشود کرد؟ نمیتوان بی هوا تاس انداخت و به ازای هر عدد زوج از زندگی لذت برد. ساده ترین راهش این بود که دریچه ی روح، همان دریچه ی قلب باشد.
با این حال، همه شجاع نیستند و انتظاری هم نمیشود داشت! کسی چه میداند؟ شاید آنها خفاش را قورت داده اند چرا که از قورت دادنِ قورباغه های تمام نشدنی خسته شده بودند. منطقی به نظر می آید: وقتی هر روز را حرامِ قورت دادن کنی و تمام نشود، دل درد میگیری دیگر.
شاید اگر میشد به اندازه ی کافی به مردم آب خوراند، دردشان تسکین میافت.
اما صد ها بار حیف که آب نیست.
حتی اگر میشد آن درد های لزج را با برق خشکاند و آسیاب کرد، اوضاع راحت تر بود.
اما صدها بارِ دیگر حیف که برق هم نیست.
حداقلش این بود که مردم خودشان انتخاب میکردند زندگی کنند یا زنده بمانند.
اما بیش از صدها و صدها و صدها بارِ دیگر حیف که چربیِ رقت آورِ خودخواهی برای زمان نیز کمین کرده است.
حتی نمیشود دریچه ها را در یک جایی از روحمان هم باز کنیم: آخر در اخبار دیده ام که میگفتند به نظر می آید هوا کمی قاطی کرده باشد.
راستش اگر انتخابش با خودم بود، سریع میرفتم همان جایی که آدم های واقعی هستند و درخت هایش بنفش است؛ بنفشِ کهربایی.
اما باز هم حیف که انتخابش را سپرده اند دست یکی دیگر و او هم به جای ما حرف میزند و در حالی که روحمان هم خبر ندارد، میگوید که مثلا ما انتخابش کرده ایم.
در نهایت، هر چه سعی بر شجاع بودن کردم، نشد که بشود.
نه که نخواهم، نه. نگذاشتند که بشود:
همه ی "شاید" ها به کنار، با یقینِ تمام و کمال میگویم که اگر بتوانم مثالِ نقضی برای حرف های خودم بیاورم، آخرش هیچ کس پیدا نمیشود تا پنجاه درصد بیشتر از خسارت هایم را بدهد.
(به خیالم چون دیگر این فاکتور بازی ها رسم نیست).
هر چه که هست، به نظر می آید قورت دادن، قانون جدید باشد.
درست است که وقت برای شجاع بودن کم است و سرپیچی از قوانین هم عواقب خوبی ندارد. اما
عوضش به آنهایی که یک چیزی را به اضافه ی یک چیزِ دیگر میکنند_ در حالی که یک تفریقِ بزرگ بیش نیست_ میگویم: ما که آب را قورت نداده ایم، اما حال که دستِ شما باز است، آستین ها را بالا بزنید و چربیِ حال بهم زنِ خودخواهی را از این سرزمین پاک کنید؛ شما را به جانِ تمامِ خفاش ها قسم، این کثافت را بشویید، کبوتر ها گردن نمیگیرند...
دوستدار شما
مثل تمام دفعات قبل تر و تا تمام دفعات بعد تر، ممنونم که مطالعه کردین و امیدوارم علاوه بر لذت بردن، کمی ذهنتون رو به چالش بکشه. توی این متن سعی داشتم چند تا از موضوعاتی که از نظرم مهم بود رو غیر مستقیم مطرح و نقد کنم و ممکنه متوجه بعضی هاش بشید و شاید هم بعضی قسمت ها نامفهوم به نظر برسه؛ با این حال، تمام سعیم رو کردم که متن شایسته ای از کار در بیاد و ارزش وقت گذاشتن رو داشته باشه. باز هم ممنونم و ایام بگذره بر طبق آرزو های شما و مثل همیشه، نقدی، سخنی، پیشنهادی؟