به تو فکر میکردم، و حالا خانه برق میزند.
سینک را میسابم؛ با تمام توانم.
وقتی به تو فکر میکنم، از کار افتادهای میشوم که به همه چیز چنگ میزند.
خیالاتِ زنانه است. غمِ زنانه. به تو فکر میکنم و رفتارهایت، و انزجاری که در وجودم تزریق میکنی و لباسها را میشورم. با وسواس بیسابقهای تک به تکشان را تا میزنم. میچینم.
میفهمم که باید یک جعبهی قدیمی را از انبار بیرون بیاورم و وسایلش را دستمال بکشم. و دستمال میکشم. هرچه کمتر به تو مربوط است را دور میریزم. هرچه برای تو باشد، باقی میماند. جعبه را میبندم. میگذارم در انبار. دقیقا همان کنج خاک گرفته که قبلا بود.
چه کنم؟ دارم به تو فکر میکنم. دارم از کار میافتم. غم از سر و کولم بالا میرود. یادم میآید که چقدر نامردی. حالا موتورم روشن میشود. مینشینم کف خانه. انگار ذرهبین گرفته باشم در دستم، هرچه آشغالِ ریز و درشت چشمانم میبیند، دانه به دانه جمع میکنم.
دارم به تو فکر میکنم. برای همین است که خانه برق میزند. حتی اگر قرار باشد بمیرم و یادِ تو در سرم بیوفتد، اول چایی را دم میکنم، و عود را روشن، و حیاط را جارو، و قاب عکسهای صد سال پیش را از نو میچینم و تماشا میکنم و بعد میروم بمیرم.
این رنجِ زنانه است. تقلاست. زنانِ خسته، سختتر کار میکنند.
باید کار کرد تا کمتر حرف زد. تو با من حرف نمیزنی؛ چون کار میکنی. من هم کار میکنم چون تو با من حرف نمیزنی. مرکز ثقل تمام بدبختی ما همین است.
همین؛ من به تو فکر میکنم. و همه چیز روبهراه است. تو شامَت را میخوری، میگویی ممنون. میروی پِی کارَت. میگویم نوش جان...
اما احمق! این غذا بغض است؛ که در گلویت گیر نمیکند. میرود پایین آن هم به راحتی و متوجه نمیشوی.
چرا بشوی؟ بغضِ من در گلوی دیگری، چرا گیر کند؟
به تو فکر میکنم و وقاحتِ ذاتیات، و لحظاتی که مرا لِه کردی؛ انگار که قلب تو ارثیهی قابیل است؛ پس باهم حرف نمیزنیم. رسمِ تو را در پیش میگیریم؛ کار میکنیم. باشد، بیا کار کنیم. بیا فرو برویم در سکوت خودمان؛ مثل همهی عالم؟ همانگونه که تمام شهر به تقلا و خفقان میگذرد؟
شاید همانگونه که تو، هیچ چیزِ مرا نمیفهمی! و من هم دیگر از تو سر در نمیآورم.
در عوض همه جا دارد میدرخشد.
چایی را دم میکنم، و عود را روشن، و حیاط را جارو، و قاب عکسهای صد سال پیش را از نو میچینم و تماشا میکنم و آماده میشوم که بروم. پس از این دیگر به تو فکر نمیکنم.
غذایت حاضر است. قورتش بده! به راحتی. بگو ممنون. بگویم نوش جان... و بیا از زندگیِ یکدیگر گُم شویم.
این باید دل کندنِ زنانه باشد.
به خیالم آغاز شورِ زنانگیست، پایانِ تو!
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام به همه. خیلی وقت بود این بخش سخنی با خواننده رو فراموش کرده بودم. ولی بنظرم حیف بود یه سری چیزارو در انتهای این پست ننویسم. احساس میکنم خیلی از زنها (چه بسا همشون) این موقعیتو بارها و بارها تجربه کردن: وقتی ذهنشون اونقدر پر از فکر و خیال میشه که میوفتن به جون خونه! برای من و اطرافیانم که خیلی پیش اومده! بعد از خوندن این دو متن فوقالعاده از ریرای عزیزم و خانم محمودی مهربون، دیدم این ماجرا حقیقتا به من و خانواده و دوستانم خلاصه نمیشه و انگیزهای بهم داد برای اینکه این متنو با الهام از چنین دردِ زنانهای بنویسم. البته مردا هم از این قضیه مستثنی نیستن و به شکلای مختلفی از افکار منفی فرار میکنن. پیشنهاد میکنم پُست دوست عزیزم مهدی رو در همین مورد بخونید. در آخر امیدوارم حالِ همتون روبه راه باشه و ممنونم که وقت گذاشتین. حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما:)