بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

طفلی سرگشته، گمگشته در کویوپسکویهای غربت، ایستاده به مقابلی، و نوجوانی به مناظری...
دران فضای وهمآلود و غبارانگیز، آن حالوهوای نژند، به هنگامهٔ شفق، در برّی نامعلوم، ناکجایی در قلب ناکجاآباد...
و نسیمی سوزناک از عراق میوزید... سرزمینهای دوری که در افق، مقهور لعلفامی فلک شدند...
و چه کسی میداند، عراق را چه نماد یافتم؟ شاید نماد فطرت گمشدهٔ انسانها...
و این حالات گردونسپهر، از برای هوای نفسانیست، که آسمان دل نفسانیان را محاصره آورده...
و این جوانک، بسوی طفل قدمی درمینهد، گامهایی آرام، که دلی لرزان میگزیند...
ترسی در رگها یخ همیبست، و خورهای در طَبْع، کاشت همیآمد...
طفل، با آینهای غبارخورده در آغوش، آیینهای که به قدمت، از خاکِ طاق خوردن، مینالید...
و آیینه در احاطهٔ دستانی نحیف، که خود در تعلق دیدگانی معصوم، جای دارند...
تازهمرد، آیینه از غبار رهانید، چون خود در نیافت، متحیر آمد...
تصویری تار و معوج...
و آیینه چه گفت؟ و چه مزاحی برآورد؟
و طفلی که زَنَخدان به جَیب آورده، و جمالی که نهان داشته...
و ناگاه از خواب برخاستی...
و آیینه را در رویا، جای انداختی...
پلکان از دیدگان افراشتن همیزد...
چون نظری برآورد، به هنگامهٔ نیمشب سرآمد...
به موسم صَیف، مُقامی مُتَّسِعْ بر بامی رفیع...
بالین گسترده، و جوانک، دیدگان بر آسمان نگاه داشت...
ماه، این آخرین بارقههای امید، در ظلمات بیانتهای نیمشب...
در اولیترین اوج خود، ماهتاب را بر ابصار القلوبنا همیافکند...
گویی خداوند، آیتی از خود را، در دوالی از آسمانِ شب بنهاد...
و جوانک نسیم و مهتاب را نظری، و فکری در گروی آیینه...
پس به تأمل از آنچه دید و درنیافت، برخاستی، نماز شبی خواندی، متوکل آمدی و خفتن برآوردی...
در الهامات خویش غرقه، و در دیاری غریب، دور افتاده...
و باری، ظلماتِ بیانتها، پهنهای وسیع را در استیلای خود دارد...
و همان بوی شفق، و نور گَرد، در تقابلی برهم... و این نژند باقی...
و در پی طفل، اینسوی و آنسوی جهیدن، وانگهی تشعشعی خُردفام از میانهٔ خرابهای کوشیدی، و ورا بیافتی...
همان آیینه غبار اندود، اما کنون، به فوق فرق آورده و گویی، مقصودی دارد...
به سویش جهشی جُست و آیینه را دانستی، طفل طریق خویش همیخاست و در افقی، پیشینهاد و در ورطهٔ دود، غیب آمد...
به آستین، آیینه از مه صاف کرد، متعجب گشت...
آیینه خرابه بدیدی و آبادی تصویر گرفتی؟ و این چه خصلتست ترا؟
و در تابش انوار خودسوز آیینه، که این انوار نه انعکاس صُوَر واقع، که عکسی از حقیقت است، و نور حقیقت هیچگاه خفتن نمیپذیرد...
و در تصور آیینه، کودکان در پی هم برفتند و سرسبزی سخت و منازلی جمیل و اهلی جمیلتر همیداشت... و دریغا... که کجاست؟ اینهمه نعمت؟
اما تصورات آیینه به نشاط تاب نیاورد...
مدتی همیبگذشت و غم و اندوهی بسیار حاصل...
در منازل مردم، مظهر نور گم شدی و خاک خوردی...
این قرآن فصیح، سخنی از جانب حق، سرمنشاء حقیقت...
در طاقهای غفلت، در جوار آیینه خاک همیخوردی...
و نماز، آن ستون دین، که به رسمش اجابت نیامد...
و آن شهدا، و سیدالشهدایی که فراموش گشت، او که نماز اول وقت، به هنگام باران تیر و برق پولاد برپا داشت... و اسوههایکذبه جای همیگرفتند...
و اسوههایحسنه، جفا دیده، به غفلت همیرفتند...
و آن حُقّهٔ افکار خاموش، و حُقّهٔ ادراک، سنگ نمود...
ایمان، این گوهر گران، در قلوب سنگی آمد که تا سفتن نپذیرد، الماس نگردد...
باری و این جمیع، امام خویش یاد بردند...
آیینه بسیار گفت و دل تاب نیاورد...
پوشاند و به مقصدی دیگری جَست...
و کعبهٔ دل یافت... کعبه، این بارگاه ربّانی... ولٰکن در غلوزنجیر...
بتهایی انساننما و بالعکس، به اندرون ولوج آوردن، و به دست کلید تاب دادن...
عَلَم کفر، سر بر آن نهادند به اهتزاز...
در آیینه نگریستم... لاجرم خبری از صُوَر ماضی مباد...
کنون در تابش انوار حق، ظلمات بگریختند و فلق همیآمد...
مردی چون سرو قامت، و ذوالفقار در دست، و بیرق فاطمی بر دوش، با رخی مشعشع، بتها تک به تک همیبشکست، و غلوزنجیر یکبهیک همیبگسلید...
و ناگاه برخاست، که این خواب غریب، فرجام پذیرفت...
از بام گریخت، بسوی آبدست، وضویی ساخت و همیرفت...
به سراچهٔ کهن ورود که آنجا، ملجا و ماوای او شد...
ورای پردههای پیروزهفامی که از سقف، چون پوستی پژمرده، دار آویختهست، در افقی دور گستر...
چکیدهای از طلعت تابان ماه به جمال، و جلال افروختهٔ خورشید...
که یکی در ظلمات مُنَوَّر آمدی، و حُقّهٔ درد را فروغی آوردنی...
و دیگری از مشرقهنگام، سینهمالان برخاستی، و به احترام اذان، اِبراز وجود کردی و بر سجادهٔ خضوع عابدان آفریدگار، حاضر آمدی...
وانگهی این جوانک، کاموناکام، از فرط حیرت، دیدگانی بر آیینهٔ قدّار و استواری، که چونان ملکالموت، به مقابل جای آورده بود، پذیرفت، به رعب از رَهْب به هَرْب آمدی و برخاستی...
در آیینه کوشیدی و خود دریافتی، و برین وصف حالِ خویش مفرح آمدی و خندان، بگریستی...
به ساعت نگریست، ساعتی که عقربهایش، چونان انگشتان تکیدهای بر پنج اشارت مینهاد...
و این تازهمرد، مغلوب تن و مقهور نَفْس، نماز نمیدهد تا خواب سِتُدَن پذیرد...
چرا زر دادن و سنگی صفرا رنگ ستاندن؟
و از صلاة چه احسنتر دانی، و به وقت اجابت، چه اولیتر؟
و از آن جماعتِ در آیینهٔ گذشتهنشان نمان...
که رویی بر حقیقت بندی، و به غفلت عمری گذاردن...
اینک، داستان گرچه پایان پذیرفت، این جوانک آغاز خویش بیافت...
و قلم در طریق حقیقت، حرکت همیداد...
فیالجمله... علیٰ کُلِّ حال...
بر سنگ قبرم بنویسید: «گنهکاری که عاشق امام زمانش بود»