ویرگول
ورودثبت نام
HEYDAR
HEYDARاو تنهاست...
HEYDAR
HEYDAR
خواندن ۶ دقیقه·۱ روز پیش

در انزوای انفرادی...

بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

عرصهٔ محفل مشوش، و همراهان ناگزیر ما، بر نگرش مطلبی خاص بودند...

در محضر دبیر، بر نشیمنگاه کهن تکیه‌زده، و غرقه در افکار خویش بر این مسئله می‌اندیشیدم، که از چه روایت کنم؟

وانگهی دست به تقریر جان‌نوشته‌ای، از انزوای انفرادی بردم...

آری و من در این حال‌و‌هوا، به یاد اتاقی محقر در ظلمات می‌افتم.

و اشعه‌های تیک‌تاک ساعت، چونان زمزمه‌های سرخ‌آمیزی که بیم از خطر می‌دادند... از گذر بیهودهٔ زمان... از عمری که به معاصی می‌گذشت...

و نسیمی سرد از میان پنجرهٔ نیم‌باز می‌وزید، و چون لرزه بر روح می‌انداخت، هوشیارم می‌کرد...

و در و دیوار فریاد می‌زدند: «برخیز!»...

و سقفی که مرا از پرواز منع کرده بود...

در انزوا...

و من پشت به میزی، و قرآنی خاک‌خورده بر آن...

و پاره‌ای کاغذ و قلمی نحیف که روبه‌رویم‌ افتاده...

و وی از دنیا گریخته‌... از دنیایی که مردمانش، کوفه‌وار در نزاع‌اند...

و تنها هم‌صحبت، نجوایی دل‌فریب از امّاره‌نفس، که همچون زمزمه‌های مارگونی در گوشم پژواک می‌کند: «این راه به جایی نخواهد رسید...»

و با هق‌هقی چونان که دردها در گلو تلنبار گشته باشند، پاسخش داده می‌شود: «ولٰکن تو به جایی نخواهی رساند!»

و این پاسخ از کجا آمد؟ شاید وجدانی هنوز بیدار است...

و این کوه درد در گلو فرو می ریزد، چونان پیری که سالیانِ سال، درد‌ها تحمل کرده‌باشد، و من روایت می‌کنم...

روایتی تلخ و شیرین از زبان انزوا... و شاید بپرسند: «مگر جمع ضدّین شود؟»، و من پاسخش دهم: «خواهی یافت...»

شاید اذهانی دیدهٔ استماع بندند، به سخره گیرند و در‌گذرند... اذهان مکدر بسیار است...

تناقض درین دانم، که آنان تعلقات دیگری دارند...

ولٰکن وانگهی بر حکایت من، متفکری بیاندیشد! و چه اندک‌شمارند متعقلانی که در افسانهٔ عشق تأمل می‌کنند...

آری و من چون منزوی، در انزوای عرفانی خویش، دیدهٔ استماع به ندای رقیقی از جنس فطرت، تیز کردم، به خود برخاستم...

ندای خفیفی که شاید نفسی پا نهاده و گلویش فشرده باشد.

ندای عمیقی که در میان جولان‌گری‌های نفسانی به ورطه افتاده بود...

شاید خویشتن، پیش از آن به دنبال راه گریزی از این مخمصه بودم...

آری، من در این انزوای انفرادی، گاه و وانگاه به این می‌اندیشم، که زندگی چیست؟ اگر باید هدفی دنیوی طی شود... و مگر نه آنکه آخرتی است؟

و اجلی که هر لحظه محتمل است، گریبان مرا بگیرد و بر من بانگ برآورد: «زندگی را چگونه نبرد کردی؟»...

و شاید منظور وی، نبرد نه با خلق‌اللّٰه که با شیطانی‌نفس باشد...

چگونه در روی مولایم بنگرم، زمانی که از معصیت سیاهم... از معصیت آکنده، و چون خویشتن را ناوی، بر امواج خروشان نومیدی می‌بینم...

چگونه خود را انسان نامیده‌ام، هنگامی که چون کبکی سر در برف برده، خفتهٔ غفلت است... و کرکسان بر آسمان می‌رانند، و به سوی ما می‌تازند...

چگونه نگریم، در آن هنگام که مادرانی «فرزند در آوار» می‌یابم...

و چگونه درک نکنم پدرانی را که «فرزند بر خاک» می‌یابند...

و چگونه فرامش کنم، مردمی که آنها را طرد کرده‌اند...

و درد‌ها بسیارند...

و مولا غریب...

و مظلوم واقعی کیست؟

و منزوی انفرادی‌ها؟

نه من، و نه تو، و بلکه اوست! اوست با هزار سال درد فراق و چشم به دستانی از بیعت یا طلب یاری...

اوست منتظر مردمی، که برخیزند و فقط نامش بر لب آرند، امّا چه کسی نامش بر لب آرد... کسی هست که روزی یکبار بر وی یاد کند؟

نشنیدید آوای «هل من ناصر...»؟

یا کر بودید؟

افسوس و روح ما ضعیف، و درد عظیم، و ما واداده... ولٰکن روح او غیر‌قابل قیاس با ماست...

و او به دنبال بیداران... و ما اندک بیداران به دنبال بیداری... و بیداری از ما گریزان...

همچنان که نومیدی، درخت ایمانم را چون پیچکی می‌تند، و من همچنان ایستاده‌ام، ولٰکن در حال جهاد با نفسی جسورم، که پیچکی را می‌تراود...

چنانکه بر من واجب است بر جهاد اکبر... ولٰکن مضیقتی نیست، زیرا در این نبرد مجرب گشته‌ایم...

اما چه گویم از اویی که نمی‌خواهد بپذیرد، که اهریمنی در کمین تو نشسته، و نفسی در درون تو، و منتظر فرصتی برای تباهی...

شاید مرا افسرده بنامند، شاید روزگار بر من بد تا کند...

اما وی بهتر از هر کس، درد خویش شناسم، و دردم درد فراق است...

شاید اهل خرد انزوای انفرادی را با چنان کلماتی تشریح کنند، که در مغزم نگنجد.

ولٰکن من با این عقل ناقصم، برین آگاهم، کسی که خدا را بر همه چیز ارجحیت دهد، نمی توان او را افسرده نامید...

و من می‌گویم: «الهی مرا نبخش، که من در حق اباصالح بد کردم...»

آری... برای من تعلقات دنیوی آرامش نیاوردند... و چه عمری که گذشت، و چه دردی که آمد، و چه آرزو‌ها به دل ماند، و طلعتی رشید نمایان نگشت... و چه هزار سالی چنین گذشت، برای مردمان پی‌در‌پی...

آری، گاه انگشت‌شمارانی کوردل برخیزند، همچنان که آزمونی بر ایمان من باشند، مقابل من بایستند، و مرا بر آنچه هستم، بسوزانند. ولٰکن وی بر آنها تبیین می‌کنم:

«در پی معرفت را جنونِ‌عقل نمی‌نامم، بلکه جنونِ‌قلب می‌دانم...

و مجنونی که در پی معشوق ازلی می‌دود...

و اصل خلقت انسان و تمایز او با جملهٔ مخلوقات، همین است... تفکر قربة الیٰ اللّٰه....»

هر آنگه که شاید عده‌ای از ناکجا آباد، که مبدأ و مقصد مجهول باشد، بر من بتازند که چرا؟

آری... برای خدا شریک قرار نمی‌دهم...

و برای این عشق مقدس جان میدهم، چنانکه به من جان بخشید...

و ژرفای این زندگی آن باشد، که در سحرگاهش، از بالین برخیزی و گویی: «اَلسَّلاٰمُ عَلَیْكَ یٰا بَقِیَّةَ اللّٰهِ فٖیٓ اَرْضِهِ»...

و چه زیباست این دلیل زندگی که گویم: « اَلسَّلاٰمُ عَلَیْكَ فِی اللَّیْلِ اِذٰا یَغْشیٰ، وَ النَّهٰارِ اِذٰا تَجَلّیٰ»...

و به آن اطاعت می‌کنم، چنانکه می‌گویم: «یٰا مَوْلاٰیَ، شَقِیَ مَنْ خٰالَفَکُمْ، وَ سَعِدَ مَنْ اَطٰاعَکُمْ»...

و من درین انزوای انفرادی، به چنان افکاری می‌رسم که مرا متحوّل می‌کند، چه بسا متوکّل شوم، و از آن برایتان روایت می‌کنم چه بسا متفکّر شوید...

چنانکه از مظلومیت روایت کردم...

انسانی است ماورای انسانیت، که مظلوم‌ترین زمانه‌ها نامیدند...

و من هرشب را در آرزوی خواندن یک زیارتش سحر می کنم...

و در سحرگاهان به خواندن نماز شبی جان می‌گیرم و عهدی تازه می‌کنم...

چه زیباست «اَللّٰهُمَّ کُنْ لِوَلیِك»...

و آسمان سحرگاهان، به احترام آوای دلنشین «آل یاسین» برمی‌تابد، و چون فلق آید به ایستگاه «توسّل» می‌رسیم...

و درین میان «عاشورا» هنوز در اذهان باقیست...

تا ظهر با او زنده‌ام، و شب را با او دیده تر می‌کنم.‌..

و سفرهٔ افطار را با همان «عهد» مزیّن می‌نمایم...

شب‌هنگام، توبه‌ای مجدد به احترام عظمت«کمیل»...

و آسمان آن‌دم پر از «ندبه» است...

گویا درین میان تنها، «جامعه کبیره» غریب مانده...

هرچند من گنهکاری بیش نیستم، و نالایق همنشینی...

بگذریم، و از کوفه برایتان می‌گویم...

دیاری از مردمانی دو رو، و شهری که دیوارهایش، دوپهلو بنا شده! هر چند ورای تصورات باشد...

که صبح را در سلم با ولی‌اللّٰه، ظهر را در محاربه با اباعبداللّٰه و شب را در پشیمانی می‌گذرانند...

اشعری‌ها می‌خوانند، اشعث‌ها خیانت می‌کنند و عاص‌ها، راحت، خدعه می‌ریزند... و گویا درین میان، تنها حقیقت جدا افتاده...

و من از کوفه دلخونم... نه از یک مکان، بلکه از اذهان کوفه‌وار...

دریغا یا خوشا... نمی‌دانم...

آری و همچنان در این انزوای دردناک به انتظار او هستم...

اویی که در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر کوفه قدم می‌زند...

و منتظر مردمی است، آری...

آری، این انزوای انفرادی بی‌معنا نبود...

و من درد خویش را، افتخار خویش می‌دانم... و من از جملهٔ آن بیدارانم...

اینست:

حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ، نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصیر...

و من مدام با این قلم نحیفم، که چونان شمشیری بران ماند...

از آن انزوای عرفانی و آن انتظار دردناک می‌نگارم...

آری...

و بر سنگ قبرم بنویسید: «گنهکاری که عاشق امام زمانش بود...»

انزواانفرادیایمانحقیقت
۳
۰
HEYDAR
HEYDAR
او تنهاست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید