بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

اینک، هنگامهٔ نیمهشب...
پیکر کمرمقم از فرط خستگی، خوابآلود و حیران میگردد...
بالین را میگسترانم و بر زمین میآرم...
خفتن مرا نمیپذیرد...
دیدگانم بر هم نمیآید...
«این چه بلایی بود که بر سرمان آمد؟!»
دلم طاقت ندارد...
این درد عظیم... وا مصیبتا...
مادرم را از دست دادم، و اکنون، چونان طفلی یتیم، خفتن بر من حرام گشته...
نه... دلم طاقت ندارد...
از بالین برمیخیزم و این بساطِ سَقام را برمیچینم...
اینک خستگیای که وجودم را تسخیر کرده بود، رخت بربسته...
شاداب و سرحال... این شبِ جمعه، عجب حالوهوایی دارد...
به سوی آبدست میروم و وضو میسازم...
سربندی را که نام مادرم بر آن نقش بسته و بوی عطرِ گلهای یاسِ بهشتی میدهد، بر سینه میفشارم... و آن را در کنار این حُقّهٔ درد مینهم...
«پروردگارا! نیت کردم به احترام عظمتِ این شبِ جمعه، و به احترام مادرم که غریبانه شهید شد، و به احترام مولای غریبم...»
دو نمازِ دو رکعتیِ توبه به جای میآورم...
«این بندهٔ گنهکار را عفو بفرمای!»
نماز را که به فرجام رسانیدم، آرامش و طُمأنینهای بیسابقه وجودم را فرا میگیرد...
به استغفار مینشینم و هفتاد بار ذکر «أستَغْفِرُاللّٰه» بر لبانم جاری میسازم...
و ذکر «لَا حَولَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظِیم»...
اندکی دلِ بیقرارم را آرامش میبخشد...
آری... در این لحظات، دلِ من دگربار، هقهق برمیآورد و این بیتابی ادامه مییابد...
تسبیحات حضرت زهرا (س) را بر زبان میرانم...
اما همچنان این دل، بیقرار است... «مادرم! مرا ببخش... این گنهکار را عفو فرما!»
دیدگانم تر شده...این درد عظیم... وا مصیبتا...
دعای توسل را بر زبان جاری میسازم...
«خدایا! اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ وَ أَتَوَجَّهُ إِلَیْکَ...»
نجوای «یَا وَجِیهَةً عِندَاللّٰهِ، اِشفَعِی لَنَا عِندَاللّٰهِ» را... ای مادرم! بشنو...
دریاب این قلبِ دردمند را... این حُقّهٔ درد را... این فراق را... این درد عظیم را...
«خدایا! مرا نظر کن... این حال مرا دریاب... آنگاه ببین مولای غریب چه حالی دارد... ای خدایا!»
آری...این دل، اندکی آرام گرفت... این دلِ بیتاب و دردمند، آرام گرفت...
خواستم که دعای کمیل را بخوانم... خواب، مرا در بر گرفت و تا هنگامهٔ اذان صبح، در آرامشِ سحر خفتم...
ماجرای این شب، بسیار شگفت بود...
وَ السَّلام...