هشدار،؛ اگر حالتان خوب است، نخوانید!
عصبیام... روزهایم سیاه میگذرد.
نمیدانم چه مرگم است!
احساس میکنم که دیگر هیچ کسی حواساش به من نیست.
پر شدهام از احساسهای گوناگون و مضطربام.
احساس میکنم چیزی مثل خوره بر روی گلویم افتاده است و خفهام میکند... آهان، بغض است.
درد دارد؛ بغض را میگویم.
تا لحظهی ترکیدن میآید اما جلویش را میگیرم، "نباید گریه کنی..."
دردش به چشمانم میزند و سرم هم درد میگیرد.
نمیتوانم نفس بکشم، هوا را نمیتوانم حس کنم.
خفگی دستش را از روی گلویم بر نمیدارد.
نیما یوشیج میگوید: باید از هر خیال، امیدی جست
آقای یوشیج، اکنون حتی خیالات هم حال مرا بدتر میکنند.
مغزم آشفته است، نه میتواند درست تصمیم بگیرد و نه تمرکزی برایش مانده، فقط و فقط ذهنشاش یک جاست.
همچون گوشی موبایلی که ٣ درصد شارژ دارد و هر لحظه امکان رسیدن اعلان " اگر تا ٣٠ ثانیه دیگر به شارژ نزنید خاموش میشود" شدهام.
هوای شهر آلوده است.
چشمانم باد کرده، تار میبینند و دیگر سویی ندارند.
همه حرفها برایم تلخ شده است.
نشستهام و به انتظار سر میکنم.
دیگر توانی ندارم.
شب میگذرد و روز میشود و حتی رمقی برای استفاده از فرصتهای جدید نیست.
جای همه چیز خالی است.
پناه میبرم به خواب اما در خواب هم خواب میبینم.
دلم میخواهد بنشینم یک گوشه و یک دل سیر گریه کنم.
چه کسی میآید که چشمانم را ببیند و سِر درونم را آشکار سازد؟
هی مینویسم و به نوشتههای ناقصی که ذهنم توان تکمیل کردن آنها را ندارد، روی کاغذهای دور انداخته شده اضافه میشود.
نمیفهمم؛ هیچ چیزی را نمیفهمم
نمیدانم؛
احساس میکنم روحام جای دیگریست و جسمم در جایی دیگر
از هم دور افتادهاند
عجیب است که زندهام
میدانی چرا هنوز زندهام؟
چون تنها امیدم بازگشت روحم به تن است... چون تنها امیدم تویی
من میگویم "دلم برایت تنگ شده است" اما تو در دلتنگیای که میگویم اینها را بخوان :)