اگر دست من بود مار و پله را طوری تغییر می دادم که آن مهره جلویی اگر دلش خواست بتواند برگردد(با حفظ قانون بازی!) و برسد به مهره عقبی و از آن به بعد مثلا هر عددی که می آورند بین هم تقسیم کنند و با هم پیش بروند.بعضی وقت ها این به جای آن نیش بخورد و گاهی آن به جای این بالا برود و بروند و بروند و آخر هم اینقدر کم و زیاد کنند تقسیم عددها را تا هر دو با هم به خانه آخر برسند و خلاص!
بدی اش این است که این مهره های مار و پله با آن قیافه های قیف برعکسی شان(!) نه دستی برای دستگیری از مهره عقبی دارند و نه پایی برای برگشتن به عقب...
جلو رفتن شان به حکم تاس است و عقب رفتن شان به نیش مار!
-+-+-
اگر حساب دقایق فرداهای مان دست خودمان بود،لای این لحظات با هم بودن آن قدر دقیقه می ریختم که به فردای فراق نرسیم و امروز ِ وصل مان غروب که شد،تمام بشویم!