وقایع منتهی به انقلاب ایران، از زوایای گوناگون بررسی شده و بسیار کوشیدهاند تا وجوه سیاسی، اجتماعی و تاریخی جریانهای موثردر آن را مشخص کنند. از خاستگاه اندیشههای مختلف انقلابی تا وزن و تاثیر هرکدام در وقوع انقلاب، سالهاست در دست کاوش قراردارد. اما آنچه کمتر بدان پرداختهاند پدیدهای است که بیش از آنکه سیاسی یا تاریخی باشد انسانی است و تولد و تطور و مرگش نشانهی مهمی از تغییرات فرهنگی در ایران دارد. پدیدهای به نام "آرمانگرایی انقلابی".
تاریخ دو سازمان مهم "چریکهای فدایی خلق" و "مجاهدین خلق ایران" بیشتر از منظر عقیدتی و مشی مبارزاتی واکاوی شده و آنچه در کنار وجوه دیگر شایستهی بررسی است، سرگذشت اعضا و افراد آن سازمانها است. ماجرا، زندگی انسانهایی است که از اواسط دههی چهل شمسی تا زمان انقلاب به این سازمانها پیوسته و در عنفوان جوانی، تمام هستی خود را به تمام معنا وقف مبارزهای کردند که آیندهی مشخصی برایش مجسم نبود. آنها جوانانی عموماً تحصیلکرده بودند که دغدغههای اجتماعی داشتند. در شرایط اقتصادی روبهرشد کشور و با توجه به آزادیهای فرهنگی و اجتماعی فراوان، اگر میخواستند میتوانستند صاحب شغل و درآمد مناسب شده و از زندگی آرام و تفریحات مختلف برخوردار باشند. اما به همهی جذابیتها پشت پا میزنند و با پیوستن به این گروهها پا در راه مبارزه گذاشته و با روی آوردن به زندگی مخفی، تبدیل به چریک میشوند. زندگی چریکی یعنی قطع کامل ارتباط با خانواده و جامعه و در یک کلام یعنی زندگی در جوار مرگ! مرگی که میگفتند حداکثر شش ماه پس از آغاز زندگی مخفی، از راه خواهد رسید. آنها زندگیای را برگزیده بودند که انتهایش از سه حال خارج نبود: مرگ در میدان اعدام، مرگ حین درگیری با ساواک و مرگ در اثر جویدن کپسول سیانور.
برای مبارزان اسلامگرا ازجمله اعضای اولیهی سازمان مجاهدین خلق (آنزمان که هنوز سعی داشتند تا از آموزههای اسلام ایدئولوژیای برای مبارزه استخراج کنند) شاید بتوان باورهای اسلامی و شیعی در باب جهاد و شهادت و پاداش وعده داده شده برای مجاهدان را موتور محرک این فداکاریها دانست. اما موضوع برای اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق، پیچیدهتر است. چرا که مارکسیسم مشرب اصلی اندیشههای مبارزاتی آنها بود. چریکها مارکسیسم را (نه چون مجاهدین فقط به عنوان علم مبارزه) بلکه ایدئولوژی اصلی خودمیدانستند و جنبههای ماتریالیستی آن شاکلهی اصلی جهانبینی آنها را میساخت. پس برای آنها آرمانگرایی ریشهی اصلی گذشتن از زندگی بود.
آرمانخواهی فینفسه مقدس نیست، که اگر بود تکلیف آرمانگراییهای دینی یا ناسیونالیستی که در نهایت به بنیادگرایی داعش یافاشیسم نازیها رسید چیست؟! در واقع نه صرف آرمانخواهی، که فداکاری در راه تحقق آرمانی که متضمن ارزشهای انسانمحور باشد، ارزشمند است.
فارغ از قضاوتی که تاریخ دربارهی اصالت آن اندیشهها دارد و صرفنظر از نتایج خوب یا بدی که آن مبارزات به بار آوردند، یک نکته را نباید فراموش کرد. و آن اینکه، پنجاه سال پیش جوانانی در این سرزمین بودند که حاضر شدند برای آرمانی به نام آزادی، هستی خود را فدا کنند و فدا کردند چون تصور میکردند آزادی ارزش فداکاری را دارد. چون به زعم آنها آزادی و رهایی "خلقها"، ارزشمندتر از زندگیشان بود. امروز اثری از آن دیدگاه دیده نمیشود و تندادن به آن نوع از زندگی برای نسل امروز باور پذیر نیست.
آیا جامعه طی پنجاه سال گذشته به نوعی پختگی رسیده آنچنان که برای رسیدن به آزادی روشهای مدنی را جایگزین مشی قهرآمیز چریکی کند، یا اینکه آرمانخواهی از اساس رنگ باخته و منفعتجویی شخصی جایگزین آن شده است؟
فارغ از ستایش یا تقبیح، آن جوانها دیگر نیستند و آرمانخواهی در قصهها جای گرفته و ما همچنان به آزادی نرسیدهایم، اما انگار به نبود آزادی تن دادهایم! منشاء این دگردیسی چیست؟ باید دید آیا آرمانها رنگ باختهاند یا از ما آدمهای دیگری ساخته شده است؟ا
۱۳۹۹/۱/۱۳