گفتهاند که فقیهان با عرفا رابطهی خوبی نداشتند، و نیز هردو از سیاست رویگردان بودهاند. اما آیتالله خمینی، خلافِ عموم فقهای سنتیِ همعصر خود، تا حدودی اهل عرفان و فلسفه هم بوده است. به دلیل همین خاستگاه فکریِ ویژه، چهبسا وی در ابتدا تلفیقِ غریبی از "عرفان" و "سیاستورزی" را به عنوان پشتوانهای نظری برای تاسیس نظام سیاسیِ اسلامی، در نظر داشته است.
اما پس از انقلاب، به مرور، و مقارن با کسب قدرت سیاسی، مفهومِ "ولایت فقیه" نظریهی غالب و قاهر شد و فقه به عنوان منبعِ تئوریسازِ اصلی نظام، بر عرفان تفوق یافت.
پس از سهقرن، دوباره پیوند میان مذهب و سیاست احیا شد و اینبار، روحانیت نه در مقام نهادِ پشتیبان و مشروعیتبخش به سلطنت، بلکه به عنوان متولّی آن، به پا خاست.
مذهب به دستگاه حکمرانی سیاسی بدل شد و فقیهان در نقش کارگزاران این دستگاه درآمدند.
سیطرهی فقه بر سیاست، و حاکم شدن قرائتِ واحدی از شریعت بر تمام شئون جامعه، و محروم ماندن از آن اخلاقی که میتوانست در ظرفِ عرفان به خورد فرهنگ داده شود، منجر به شکلگیری جامعهای شد که در آن تظاهر به تقوا موجب برخورداری از مواهب است و هرچه جز آن، سبب رانده شدن و عقوبت.
چنین شرایطی همانطور که ماهیتاش ایجاب میکند، به خَلق و ترویج نوعی ریای سازمانیافته و تزویر دستهجمعی میانجامد. پیامد این امر تهی شدن هستهی فرهنگ از مکارمِ اخلاق، و فراگیر شدن خصلتِ تملق و تظاهر است، و این به شدت برای اخلاق و همبستگی اجتماعی ما خطرناک است.
#هادی_کمالی
۱۴۰۰/۲/۱۴