میان در و پیکر و تمام اجزای ریز و درشت خانه، پنجره را بیش از همه دوست دارم. اینکه اصلا چرا پنجره اختراع شد حتما یک ربطی به اختراع دیوار دارد.
دیوار را برای این گذاشتند که اعضای خانه را از باد،طوفان ،باران و گزند حوادث حفظ کند و لابد بعدش دیدند چقدر همه جا بی نور و تاریک و سرد است و به صرافت افتادند که پای پنجره را به ساختمان باز کنند. که نور، روشنی، هوا و تصویر بیرون را بتاباند داخل.
پنجره، چشم خانه است. از دریچه اش دنیا را می شود دید و دانست که آن بیرون چه خبر است. نمی دانم اولین پنجره ای که روی یک خانه ساختند چه شکل و فرمی داشت اما پنجره ها همه شان یک جورند. می خواهند از بین سیمان و گچ و آهن، شکافی درست کنند که خشکی رسوب نکند توی خانه. که اگر گاهی هوای خانه دم کرد منفذی باشد به سمت ورود تازگی.
اصلا فکر کن پنجره باشد، هوا ابری باشد، باران نم نمی ببارد، کتابی دستت باشد و بساط چای گرمی به راه. می اندیشم که پنجره با خودش چقدر دلخوشی می آورد و چطور یاد گرفته این همه خوبی را در خودش جای دهد. هم میزبان گل و گیاه باشد هم محل آمد و رفت نور و هوا و نسیم.
شاید این روزها که بوی دود و سیمان و آهن بیشتر شده،پنجره می خواهد یک گوشه بایستد و فقط نگاه کند. بیشتر ساکت باشد و کمتر گشوده به روی هوای سرب و باران آهک.
به گمانم پنجره خیلی صبور بوده که خم به ابرو نیاورده. لابد منتظر مانده که آدم پشیمان شود از فرسایش چیزهایی که باعث می شود او نتواند زندگیش را بکند. چشم انتظار است که بسته مانده های طولانیش را از دلش در بیاورند و دوباره صبح را با او شروع کنند. نمی دانم چقدر انتظارش طول می کشد و اصلا خانه ها همیشه پنجره خواهد داشت یا نه. اما اگر پنجره نبود خانه چیزی کم داشت.
حدیث خداداد