منم مثل اکثر جوونای ایرانی که تو سرشون مهاجرت و آزادی و زندگی در رفاه و آفتاب گرفتن در سواحل قناری میگذره خیلی بهش فکر میکردم از اول راهنمایی که تقریبا فهمیدم چی به چیه تو ذهنم بود که از ایران برم حس میکرم هر چی نمیتونم اینجا داشته باشمو اونجا قراره دو دستی بهم بدن اینجوری شد که بعد از یه دوره بالا پایین کردن طولانی موقعیت ها "اون" گفت اگه نشد نهایتا برمیگردیم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ولی خب مثل اینکه بود ما تو غربت بالاتر از سیاهی رو دیدیم.
وقتی که آدم یکی رو دوست داره حاضره براش هرکاری بکنه یا حداقل من اینطوری فکر میکردم راستشو بخوایید الان که کلاهمو قاضی میکنم میبینم چقدر خر بودم من اصولا نسبت به هر موقعیت ناآشنایی احساس خطر میکنم ولی وقتی با "اون" بودم انگاری که دیگه هیچ چیز ترسناکی تو دنیاوجود نداشت این خودش ترسناک ترین چیز ممکن بود یعنی دور شدن از خود واقعیم کیو گول میزنم؟من هنوز دوسش دارم یعنی خب مگه میشه آدم اولین حس هاشو فراموش کنه؟ همیشه با خودم فکر میکردم کسی بهتر از اون توی دنیا نیست هرکی رو باهاش مقایسه میکردم در نهایت اون با اختلاف زیاد برنده میشد آدم وقتی عاشق میشه دیگه بدی معشوقش رو نمیبینه اینو همه شنیدیم ولی من برای تک تک بدی هاش برای خودم دلیل قانع کننده میاوردم بهش حق میدادم ولی رفتن به روسیه تیر خلاصی بود. اونجا ما توی کمپ نرفتیم گرفتار دزد و قاچاقچی نشدیم ولی اونجا من تازه فهمیدم زندگی من یه راه یطرفست که خودم به تنهایی دارم توش قدم برمیدارم زندگی من پر شده از کنار کشیدن، پر از فداکاریای بیجا، پر از حس کمبود، کافی نبودن پر از حس تنهایی انگاری که پرده ای از جلوی چشمام برداشته شد و من تونستم حقیقت غمگین زندگی ام رو ببینم من تنها بودم هرچند که کنارم "اون" رو داشتم هر روز کنارش میخوابیدم،باهاش غذا میخوردم، صحبت میکردم، لمسش میکردم اما حس میکردم برای کالبد غریبه ای اینهمه مدت نوای عشق سرمیدادم حس میکردم خیلی وقته گم شدم انگاری خودم رو سالها پیش توی دفترخونه ازدواج جاگذاشتم من از خودم گذشتم رد شدم تا به اون برسم ولی غافل از اینکه این اسمش عشق نیست.
پس واقعا عشق چیه؟
ح.م
اگه این پست رو دوست داشتی به بقیش هم سر بزن.