من خسته شدم از خودم از فکرم از ذهم از همه چیم.من از تک تک سلولام خستم میخوام تموم بشه نمیدونم چی فقط میخوام تموم بشه.
من سردرگمم انگار توی شهر غریب گم شدم انگار ناراحت ترین آدم روی زمینم
توام اونطرف شهرنشستی ومن عاشق توعه توی رویامم.
من گمم،ذهنم شلختست باخودم درگیرم
ذهنم پراز توعه پراز خودم پراز فکرای منفی پراز همه چی.
میخوام به ذهنم بگم دست از سررویات برداره ولی نمیدونم بعدش بااون توده خالی ذهنم چیکارکنم
من ازت بدم میاد متنفرم.
شایدبقیه راست میگن باید بایکی وارد رابطه بشم تابری،تا خونتو ترک کنی
ولی من نمیتونم تحمل آدمای غریبه برام سخته،برام سخته بخوام صورت کس دیگه ایو نگاه کنم، نمیتونم
من گرفتار خودمم نه تو
چون اون تویی که من تو رویاهام دارم زمین تاآسمون باتوعه واقعی فرق داره،اصلا تو نیستی یه اشتباه یه دروغ گنده فقط اسمش مثل توعه
پس من گرفتار خودمم نه تو من باید باخودم دعوا کنم نه تو
خواستم بنویسم سلام خوبی خواستم فحشت بدم خواستم اون لحظه گریه کنم،به درو دیوار بزنم من خستم از این جنگ.من خستم فقط همین!
این اولین باره
من همیشه قوی بودم
همیشه یه امیدی بود
اگه نبود میساختم،اما الان
فقط منم،تویه سیاهچال تاریک من گم شدم نمیدونم کی قراره همه چی درست شه،شایدهیچوقت.کاش میشدچندساعتی خاموش باشم،خودمو یه ری استارت بکنم ودرست شم کاش میشد تو از حافظم پاک بشی.
تو دیگه تمومی هم خودت وهم رویات،مثل اینکه از اول نبودی.
ح.م