چخوف جملهای معروف دارد که میگوید: «طبابت همسر قانونی من است و نویسندگی معشوقهام.» حکایت من است که از چند سال پیش نویسندگی را به عنوان معشوقه اختیار کردم و کمکمک معماری را که طبیعتن همسر قانونیام بود، به حاشیه راندم. نویسندگی آنقدر اغواگر و تسکینبخش و به کام و زهر آغشته بود، که طفلک معماری مجالی برای جلوهگری نیافت که نیافت. خرجم را میداد، درست. میگفتم کمتر بده، اما بگذار روزهای بیشتری را با معشوقهام سر کنم، به پر و پایم نپیچ. لابد حسودیاش میشد، دلش شکسته بود و شبها در خلوتش اشک میریخت. به هر زحمتی بود، خودم را در شرکت پارهوقت کردم؛ یعنی سه روز در هفته. چهار روز دیگر را با معشوقهام به عشق و حال و ناز و نوازش و زخم و حیرت و حیرانی مشغول بودم. همسر قانونی روز به روز رنجورتر و فرسودهتر از قبل شد و حالا کار به جایی رسیده که دیگر حتا نمیتواند خرجم را بدهد. یعنی میتواند اما با تاخیر میدهد، دیر به دیر. بیچاره تقصیری هم ندارد. او زحمتش را میکشد اما اوضاع مملکت طوری نیست که بتواند سرش را پیش من بالا بگیرد و برایم مثل قبل خرج کند. چند وقت پیش گفتم از او جدا میشوم و خلاص.
سخت است. دارم دور خودم میچرخم. ترک همسری که سالهای عمرت را پایش گذاشتهای (نُه سال دوران نامزدی/ تحصیل و سیزده سال زندگی زیر یک سقف/کار حرفهای) و سر کردن با معشوقهای که خودخواه است و طناز است و نمیتواند خرجت را بدهد، سخت است. با بخور و نمیرش ساختن در این زمانه که گرانی بیداد میکند، از محالات است. اما من درست یا غلط، تصمیمم را گرفتهام. مرگ یک بار، شیون یک بار. دارم با زندگی کارمندی خداحافظی میکنم، دستکم برای مدتی. نمیدانم قرار است در چه ورطهای بیفتم. هیچ چشمانداز روشنی ندارم. چه شغلی را اختیار کنم؟ چطور از پس زندگی بربیایم؟ دلم میخواهد کمی، فقط کمی، بیدغدغه استراحت کنم. آسوده باشم از همه چیز. زندگی نمیگذارد. خستهام از این همه فکر کردن. از این همه دویدن و به هیچ جا نرسیدن. دریغ از اندکی نوازش!