حدیث .
حدیث .
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

این‌گونه گذشت نودوهشت - یک

شروع سال نودوهشت برای خودم چند برنامه‌‌ی مهم در نظر گرفتم. بماند که کلن زندگی آن‌طور که می‌خواستم و می‌خواستیم پیش نرفت. از در و دیوار بر ما مصیبت نازل شد و مدام اتفاق‌هایی افتاد که برنامه‌ها را، خود زندگی را به تعویق و تاخیر انداخت. قطعن سال‌ها بعد -اگر جان به در بریم- سال نودوهشت را با مصیبت و وحشت و اضطراب و تنهایی و تشویش و تاخیر به یاد خواهیم آورد. اما با همه‌ی همه‌ی اینها بدم نمی‌آید در روزهای پایان سال بنشینم و برنامه‌هایم را مرور کنم. ببینم چه می‌خواسته‌ام، چه مسیری را پیموده‌ام و حالا کجای کارم.

واقعیت این است سال نودوهشت برای من سال شلوغ و پربار و متنوعی بود؛ پر از تغییر و تحول در افکار و عقایدم، در مسیرها و هدف‌هایم، در آدم‌های دور و برم، در درونم، دل‌خواسته‌هایم، رویاهایم، باورهایم و سرفصل‌هایی که یاد گرفتم و هنوز در حال یادگیری‌ام.

نقاشی دیواری؛ اثر میرزاحمید، پامنار تهران
نقاشی دیواری؛ اثر میرزاحمید، پامنار تهران



اگر بخواهم همه‌اش را بنویسم، چقدر مفصل و طولانی و پر شاخ و برگ خواهد شد. اما فعلن اینجا فقط از یکی از سرفصل‌ها خواهم نوشت؛ از تاریخ معاصر ایران که چند سالی بود می‌خواستم برایش وقت بگذارم و نمی‌شد. یادم است اول سال نودوهشت نومید و عصبانی به خط پررنگ توی برنامه‌هایم نوشتم: «باید باید باید تاریخ معاصر ایران را یاد بگیرم؛ بخوانم و ببینم و کشف کنم.» راستش چند ماه اول اصلن خوب پیش نرفت. هی می‌خواستم شروع کنم اما نمی‌شد. شروع می‌کردم و کند پیش می‌رفت و وقفه می‌افتاد. اما این چند ماه آخر سال، به طرز شگفت‌انگیزی راه‌ها باز شد. منابعی که در مسیر آگاهی لازم داشتم، یکی یکی سر راهم قرار گرفتند. آدم‌ها، کتاب‌ها، فیلم‌ها، جستارها، پادکست‌ها و... منابعی که هر کدام دریچه‌ی روشنی بودند و هستند به آگاهی‌ام‌. حالا لبریزم از اشتیاق بیشتر و بیشتر فهمیدن. تاریخ دیوانه‌ام می‌کند. گاهی از دیدن یک عکس که گوشه‌ای از شهر یا ماجرایی را به تصویر کشیده است، به گریه می‌افتم. شنیدن روایت‌های تاریخ، داستان عکس‌ها و موسیقی‌ها و ساختمان‌ها ضربان قلبم را بالا می‌برد و دلم می‌خواهد خودم را به تمامی بر آن بیفکنم. حالا که در قرنطینه‌ام، دلم برای خیابان‌های تهران که آنها را قدر ندانستم و نشناخته از میانشان گذاشتم، پرپر می‌زند. دل‌دل می‌کنم که زودتر این قرنطینه‌ی اجباری به آخر برسد. بدوم به سوی خیابان‌ها، راه بروم و همه‌ی این چیزهایی که این چند وقت یاد گرفته‌ام در یک‌یک ساختمان‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها از نزدیک تماشا کنم. حالا فقط یکی از منابعی که لازم داشتم را کم دارم. فقط یکی. یک نفر که سر از تاریخ معاصر دربیاورد یا به آن علاقه‌مند و جست‌وجوگر باشد، یکی که دلش پرپر بزند برای پرسه‌زنی در شهر و لایه‌های گونه‌گونش را کشف کردن. با هم، دوتایی راه بیفتیم، پرسه بزنیم، تماشا کنیم، گپ بزنیم، عکس بگیریم، بخوانیم و بعد بنویسیم. من این پروژه را به‌تنهایی تعریف خواهم کرد و در رویایم کسی هست که به آن و به من خواهد پیوست. این مهم‌ترین چیزی‌ست که برای بعد از قرنطینه احتیاج دارم. نشد هم نشد، نبود هم نبود، من مسیرم را ادامه خواهم داد.



پ.ن: این نقاشی دیواری را زیاد دوست دارم. انگار آدمیزاد است، خمیده در دالان‌ تاریک غار عظیم تاریخ، کز کرده در گوشه‌ای، پناهیده بر رویایی سوسوزن در سرش. و دیگر هیچ. مشوش و در آستانه‌ی تسلیم.


روایتتجربه
به تماشای جهان مبهوتم؛ در اندک مجالِ خواندن و نوشتن اگر روزی نتوانم بنویسم، مرده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید