نخست از رولان بارت نقل میآورم. آنجا که میگوید: «غیاب تنها بهمنزلهی پیآمدِ حضورِ دیگری میتواند مطرح باشد: این دیگریست که مرا ترک میکند، این منم که بهجا میمانم. دیگری در وضعیتِ عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری، برحسب وظیفهاش، مهاجر و گریزپا است؛ من -من که وظیفهای بهعکس دارم- عاشقم، ساکن و بیجنبش، مهیا، منتظر، میخکوب، معلّق، همچون بستهای که در گوشهی پرتِ ایستگاهی جا مانده. غیابِ عاشق و معشوق تنها یک راستا دارد، راستایی که آنکه برجا مانده مشخص میکند، نه آنکه ترک میکند: من هماره حاضری که تنها در برابر توی هماره غایب شکل میگیرد.» و بعد، این دیالوگ از فیلمِ محبوبم «پیش از غروب»:
سلین: چرا داستان ششماه بعد رو تو کتابت نذاشتی؟
جسی: اتفاقن داستانشو نوشتم.
- جدی؟
+ یه نسخه نوشتم که تو توش بعد از شیشماه برمیگشتی.
- نوشتی؟ اونوقت چی میشد؟
+ هیچی دهروز مدام با هم بودیم.
- جالبه.
+ بعدش اون دوتا همدیگه رو بیشتر میشناسن و تهش میفهمن که با هم کنار نمیآن.
- خوشم اومد. اینطوری واقعیتره.
+ ولی ادیتورم نظرش این نبود.
- آره، همه دوست دارن به عشق ایمان داشته باشن. چون فروش داره.