کتاب "تمدن و ملالتهای آن" رو زمانی از نمایشگاه کتاب خریدم که دبیرستانی بودم و وقتی فکر میکردم قراره یه روز روانشناسی بخونم روحم پر میکشید و احساس میکردم به نشانهی عشق به آیندهی مطلوب باید کتاب های روانشناسی بخرم. اون سال یادمه که کتاب رو با خودم باشگاه میبردم و چون از ورزش متنفر بودم دوست داشتم مربی رو بپیچونم و کتابم رو بخونم. اما خب درکش برام سخت بود. پس نخوندمش و سراغشم نرفتم. تا این ترم که روانشناسی دین برداشتم و یادم اومد همون فصل اول این کتاب که چند سال قبل با زور و نفهمیدن خونده بودم درباره ی دین بود. خلاصه که شروع کردم به خوندن دوبارهش. به استاد مربوط هم گفتم که مایلم ارائه ای دربارهی این موضوع داشته باشم. این اولین ارائهی دورهی کارشناسیم بود و بذارید ثبتش کنم و بگم خیلی بهم چسبید. با اینکه همچنان نمی دونستم باید کجا رو نگاه کنم و با کاشیای کف کلاس حرف میزدم اما حرفی که میزدم چیزی بود که ازش لذت میبردم. در ادامه شرح فصل اولش رو مینویسم. اگه عمری باشه و ارادهای، باقیش رو هم می خونم و در قسمتهای بعد خواهم نوشت.
فروید به طور کلی فلسفهی ضددینی داره. معتقده خدا وهمه و از بسط تصور پدر متعالی و حمایتگر در اذهان عمومی شکل گرفته. معتقده که رویآوردن به دین بیماری روانیِ جمعیه و از تداوم داشتنِ رنج در جهان ناشی و به عنوان راه فراری از ناخرسندیها و رنجها اتخاذ میشه. چرا که دین وحشت مرگ رو، حقیقت ترسناک جهان رو تغییر شکل میده و به شکلی دگرگون شده بازمینمایانه. و این مسخ کردن واقعیت در ذهن، نشان از بیمارگون بودنِ دین داره.
قسمت اول این کتاب به گفت و گوی معروف رومن رولان و زیگموند فروید و اختلاف نظری که درباره ی سرچشمه ی گرایشات دینی در مردم دارند اختصاص داره. اگرچه آقای رومن رولان هم در وهم بودن دین با فروید توافق نظر داره و اختلافی که بین این دو نفر وجود داره فقط معطوف به سرچشمه ی این گرایشه. به طوری که رولان منشا گرایش به دین رو کیفیتی ذهنی به نام "احساس اقیانوسی" می دونه؛ احساسی که ارتباط داشتن با جاودانگی و ابدیت و متمایل بودن به این مفهوم رو در انسان ها تداعی میکنه و گرایشی رو توشون به وجود میاره که بزرگان دین های مختلف، اون رو در مسیرهای مخرب و به نفع سیستمدینی خودشون به کار میبندن.
فروید توی این قسمت از کتاب سعی در تشریح این احساس داره و من نحوهی تشریح کردنش رو دوست دارم.
فروید برای تشریح این موضوع در ابتدا از دیدگاه خودش "احساس اقیانوسی" رو تعریف کرده. از نظر فروید احساس اقیانوسی احساس هماهنگی و یکی بودن با جهان به شکل یک کل واحده و این موضوع چیزی نیست جز نوعی تحریف و بسط دادنِ مرزهای "خود " فراتر از مرز مشخص و مجاز.
اساسا مفهوم "من"، اون کیفیت ذهنی که از آگاهی به وجود خودمون حاصل میشه باید دارای قطعیت و مرزهای منسجم باشه. چرا؟ چون آگاهی به وجود خودمون پایه ای ترین آگاهیه که آگاهی های دیگه، قطعیت های دیگه، بدین واسطه حاصل میشن. بنابراین احتمالا روند و سیر تکاملی در شکل گیری و مرزبندی و به قطعیت رسیدن مفهوم "من" وجود داره. مدلی که فروید درباره ی این سیر تکاملی ارائه میده جالبه.
فروید میگه در ابتدای تولد، نوزاد تفکیکی بین خودش و اطراف، خودش و دیگران و به طور کل محیط پیرامون قائل نیست. زمانی اولین تفکیک، اولین مرحله ی مرزبندی اتفاق میفته که کودک متوجهِ دریافت های حسی از محیط میشه و خودش رو به عنوان موجودی که با اندام هاش حس هایی رو دریافت میکنه ادراک و از محیط و دیگران جدا میکنه. در مرحلهی بعدیِ تکاملِ جداسازی و مرزبندی، کودک متوجه میشه که دریافت های حسی یا لذت بخش اند و یا ناخوشایند. فروید میگه احساس های خوشایند رو به منشا درونی ربط میده و احساس های ناخوشایند رو به منشا بیرونی (گامی در جهت تمایز یافتگیِ بیشتر). و اما مرحله ی بعدی تمایز یافته شدن آگاهی از خود، کودک با واقعیت مواجه میشه و در تقسیم بندیِ مرحلهی قبل تجدید نظر میکنه و چینش واقع گرایانه تری رو در نسبت دادنِ منشا احساس هاش به بیرون یا درون به کار میبنده.
فروید میگه احساس اقیانوسی که قبل تر صورت احساس یگانگی با جهان و ابدیت تعریفش کردیم امکان داره ناشی از شکلی از بازگشت به مراحل پیشینِ تکامل "منِ تمایز یافته" باشه.