همه ی جمعیت از عمق وجود به دست فرمون من غبطه می خوردند و ایستاده در حال تشویق حرفه ای ترین راننده دنیا بودند راننده ای که سوار بر ماشین در حال بالا رفتن از یک شیب تند بود،جایی که در ادامه به کوچه ای باریک منتهی میشد.
بلافاصله پس از ورودم به کوچه ای که شباهت زیادی به یک دالان باریک داشت مرد عنکبوتی را دیدم که به طور شگفت انگیزی در هوا معلق بود و دخترکی لاغر اندام با موهای در هم تنیده را به سرعت بالا می کشید،دخترکی که از ماشین روبهرو ای که چند قدم با من فاصله داشت پیاده شده بود بدون آن که در ماشین را ببندد بعد از دیدن این صحنه صدای گوش خراش برخورد تند ماشین من با آن در بلندترین صدایی بود که در فضا پیچید اما من بدون آن که کم بیاورم و پایم را از روی گاز بردارم و یا ترمز بگیرم همچنان و با تمام توان گاز می دادم آخر در ماشین کامل جدا نشده بود و هنوز کار داشت.
دوستم ترمه که تا قبل از آن باد کرده بود و با افتخار کنار من نشسته بود،جیغ بلندی کشید ولی وقتی متوجه شد که من در هپروت سیر میکنم و صدایش را نمی فهمم و همچنان گاز می دهم ترمز دستی را کشید و ماشین را متوقف کرد و با کیف سنگینش یک ضربه ی محکم به سر من کوبید.جمعیتی که در تصورات من قبل از حادثه در حال حسرت خوردن بودند،مثل مور و ملخ اطراف ماشین جمع شدند و هر کدام به نوبه خود درودی بر من فرستادند.
شاید باورش سخت باشد اما من درست در همان لحظه گردنبند دلبرم که از مادربزرگم به من ارث رسیده بود را دیدم که با سرعت از من دور میشد.
فردای آن روز به زیر زمین رفتم و صندوقچه ای که دو هفته قبل قائم کرده بودم را بیرون آوردم و آن را باز کردم و بعد خنزل پنزل هایم را کنار زدم و گردنبند دلبرم را از بین آنها بیرون آوردم و به گردنم انداختم و چند دور با آن رقصیدم و چرخ خوردم و شادترین مراسم وداع را برای گردنبندم رقم زدم و بعد با فرستادن ماچ برای آن با
گردنبندم خداحافظی کردم و بعد آن را دو دستی به طلا فروش تقدیم کردم چون ماشین من بیمه نداشت و من ارزشمندترین یادگاری مادربزرگم را برای تعمیر ماشین ها از دست دادم.
من در لحظه ی فروش گردنبندم آرزو کردم که ای کاش قبل از آن حادثه کسی به من گفته بود: بسپرش به ازکی
#بسپرش_به_ازکی