ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسن‌.عبد
محمدحسن‌.عبد
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ روز پیش

آنچه خدا خواست همان می‌شود.


دو دل بودم که برگردم شهرستان یا نه؟ قبل از نماز راه بیفتم که نهار پیش خانواده باشم؟ یا بعد نماز و نهار راه بیفتم؟ از بلاتکلیفی خوشم نمی‌آید. هر چه زود تر میخواستم تصمیم قطعی بگیرم که بروم یا نه. تصمیم نهایی این شد که بلافاصله بعد کلاس حرکت کنم تا نهار برسم.

بعد از کلاس گوشی را برداشتم پیام آمده بود که «امروز حاج‌‌آقا اینجا نیست؛ مسجدش امام جماعت نداره. حتما برو کسی دیگه‌ای نیست.» لبخندی زدم و با خودم گفتم گویا خدا می‌خواهد چیزی بفهماند. توکل بر خدایی گفتم و پله ها را بالا رفتم و قبا را پوشیدم و عمامه را گذاشتم. عبا و کتاب را بغل گرفتم سمت اتاق اساتید راه افتادم.

استاد کلاس آخر را که دیدم زود "استاد" بلندی گفتم. بعد اینکه مرا دید؛ گفت شیخنا بفرما. گفتم استاد جسارتا قرار هست برای نماز جایی بروم؛ اگر اجازه بدهید چند دقیقه زود تر از کلاس خارج بشم. استاد سری تکان داد. این یعنی مشکلی نیست. وسط کلاس در این فکر بودم که با بی‌آر‌تی بروم زودتر می‌رسم یا اسنپ بگیرم. بازهم بلاتکلیفی که مجبور می‌شدم زود تصمیم بگیرم. زمان گذشت و اجازه گرفتم و از مدرس خارج شدم. گوشی را باز کردم چند تا پیام آمده بود. نوشته بود «زود تر از اذان برس که اهالی روی این مسئله حساس هستند» من که می‌خواستم با بی‌آر‌تی بروم؛ این را که خواندم زود اسنپ گرفتم. فکر می‌کردم کد تخفیف دارم؛ نگو استفاده کرده‌ام. با عجله خودم را به در حوزه رساندم و منتظر ماندم که راننده زود خودش را برساند.

بالاخره آمد و بلافاصله بعد سوار کردن گفت « حاج‌آقا من نشان بزنم که مسیر نزدیک تر را نشانمان بدهد؟» گفتم «آره خدا خیرت بده باید زود برسم» برگشت گفت «شما آخوند ها بهتر می‌دونید برای خدا رسیدن هم نشان داریم؟ راه نزدیک را نشونمون بده؟» لبخندی زدم و گفتم «اهل‌بیت». فکر کنم نگرفت. یا اگر گرفته باشد؛ خیلی خوب تحویل گرفته چون چیز دیگری نگفت. نشان، زمان تقریبی رسیدن به مقصد را زده بود ۱۲:۱۴ دقیقه. زود اوقات شرعی را چک کردم و اذان ۱۲:۱۴ بود. یعنی اگر آن پیام را نمی‌دیدم و با بی‌آر تی می‌رفتم قطعا دیر می‌رسیدم. این دومین دفعه بود که خدا جور دیگری پازل من را چید.

با خودم گفتم خوب است خدا را شکر به وقتش می‌رسم. در راه خیلی ترافیک می‌دیدم ولی تا ماشین ما می‌رسید جاده باز می‌شد. دیگر خیالم راحت بود که می‌رسم. یک کیلومتر مانده به مقصد باید از میدانی دور می‌زدیم که راننده حواسش پرت شد و دور نزد و مجبور شدیم برویم از میدان بالاتر برگردیم. ولی ترافیک طوری بود که میدان بعدی را نمی‌دیدم اصلا. نشان را نگاه کردم و دیدم نوشته زمان رسیدن به مقصد: ۱۲:۲۰. از طرفی حواس پرتی راننده کلافه‌ام کرد و از طرفی خودخوری می‌کردم که الان پیش حاجی بدقول می‌شوم. از طرفی دیگر می‌خواستم توجه کنم که خدا می‌خواهد چطور مرا تربیت کند و راه رشد در این ماجرا چیست؟ راننده می‌گفت «حاج آقا زنگ بزنید بگویید که ترافیکم الان می‌آیم» گفتم «مسجد همیشگی نیست آقاجان. جایگزین یکی دیگه‌ام.»

آخر سر نمی‌دانم چه شد وقتی رسیدیم جلوی مسجد ساعت را نگاه کردم دیدم نوشته ۱۲:۱۴.

اینجا دوباره قدرت خدا را دیدم. این دفعه سوم بود که خدا نشان می‌داد « آن چه را که من می‌خواهم می‌شود؛ نه آن چه را که تو می‌خواهی»

✍🏻 محمدحسن.عبد

مذهبیتوحیدتوحید در عملرشدفردیتوسعه فردی
طلبه سطوح عالیه حوزه علمیه مشغول نویسندگی و گویندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید