...
...
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

برگرد به اوج...اینجا جای تو نیست

برگرد به اوج محمد...جای تو اون بالاست...برگرد به اوج...امروز تو در قعر جایی هستی که باید باشی...تو رو خدا برگرد!!!

این درد آور ترین یادداشت روزانه من بود... روز تولد 19 سالگی

از یک جایی به بعد بود که دیگر هیچ چیزی سرجایش نبود...روزگار خیلی خیلی سخت می گذشت و حال عجیبی داشتم...گیر کرده بودم بین ساعتی که نمی گذشت و عمری که به سرعت می رفت

سرخورده بودم از این دنیا...حال دلم خوب نبود

عصر های غم انگیزی داشتم...صبح ها در آرزوی بیدار نشدن بودم

درد بدی داشتم...راستش دردی که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردی است که او را به فریاد وا میدارد

خسته بودم و متنفر از آدم های اطرافم...

یاد حرف مارک تواین افتاده بودم:

مشکل این نیست که تعداد آدم های نفهم زیاد است،مشکل توزیع نامناسب آن ها در پیرامون ماست!

شکست سختی خورده بودم ... در کولاک سرد دیگران گیر افتاده ام

اشتباهم این بود هرجا رنجیدم،خندیدم!گمان کردند درد ندارد ضربه ها را محکم تر زدند

پس انزوا طلبیدم...خیلی سخت بود

چاره ای نبود قانون بالن همین است دیگر.برای اینکه بتونی اوج بگیری باید چیزهای به درد نخور رو دور بریزی!

اما از همه بدتر چیز دیگری بود...متاسفانه دنبال اوج نبودم

بلکه برعکس...

از آن روز به بعد دیگر مقاوت نکردم..."بزار یه سره شه"

احتمالا کسی معنی حرفم را نمی فهمید

اما اجازه دادم و کمک کردم به نابود کردن خودم!!!

هر سقوطی پایان کار نیست.باران را ببین،سقوطش زیباترین آغاز است.
هر سقوطی پایان کار نیست.باران را ببین،سقوطش زیباترین آغاز است.


خیلی راحت به سقوط ادامه دادم برای چهارمین بار در زندگی نابود شدم ...اما اینبار بدون هیچ عجله ای و حتی هیچ امیدی برای ساخته شدن دوباره...

فقط یک چیز می دانستم.اینکه مشکلات هم تاریخ انقضا دارند

دلت که شکست فریاد نزن،تلافی نکن،شرمگین نباش...بدان که دل شکسته هم خدایی دارد

یک سال گذشته...الان 20 ساله شدم

بیست سالگی را اینطوری یاد میکنم : سالی پر از موفقیت های بزرگ،سالی پر از شکست و سالی که دیگر هیچ شکستی من را نشکست...

نه اینکه نتوانند بشکنند...نه؛دیگر توان مقابله نداشتند

کار هایی را کردم که کسی جرات فکر کردن به آن ها را ندارد

انگار انزوا جواب داده بود...سال ها بود که دنبال رقابت نبودم اما اینبار جور دیگری خودم را کنار کشیده بودم

کنار کشیدن از رقابت بی جا با آدم های نه چندان قوی و مناسب

آن هایی که به تو هیچ درسی جز پیشمانی نمی دهند

آری همه رفته اما غمی نیست،خدا که می ماند!

او که امیدم بود،کمکم کرد که پیشرفت کنم...خیلی بیشتر از تصورم

انگار شامفور درست میگفت:

خوشبختی به آسانی دست یافتنی نیست؛یافتن آن در درون خود دشوار و در جای دیگر غیر ممکن است

خوشبختی را در درون خود پیدا کنید؛همان جا که خدا ایستاده است!


خداصبردل نوشتهدرداوج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید