ویرگول
ورودثبت نام
...
...
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

مترو؛پناهگاه أمن من

به هبوط تزلزل پذير جواني سوار بر پله برقي خيره مي شوم ...براي ورود به جهان رازآلود مردمان زير زمين آماده مي شوم.

ساعت شش صبح است...

توده عظيمي از مردم چشمان مرا به سمت خود مي دزدند

سكوت عجيبي اما حاكم است...سكوتي فريبنده كه دروغ شكنجه آوري بيش نيست براي گُزيدن دنياي مبهم تنهايي.

در اين بين مردأني را مي بينم كه آن سوي خط زرد پا را فرا نهاده اند و از اندك لحظات زنده بودنشان-با انتخاب كتابي نه چندان شايست-دنياي نا بخشنده ي"اخم"را به لبخندي زيبا بر لب هايي كه جز براي دروغ باز نخواهد شد،شايسته دانسته اند.

صدايي از دور مي آيد...قطار زندگي براي سوار كردن من مي آيد...براي همان كليشه ها،تكرارها و روزمرگي ها...اين را به وضوح چشم ها فرياد مي زنند،فريادي گوش خراش كه خستگي را به جانت تزريق ميكند.

"ايستگاه انقلاب اسلامي...مسافرين محترم لطفاً از درب هاي قطار فاصله بگيريد"

آرايشي نظامي در دو سوي درب قطار برقرار مي شود!

عجله...مبادا كه از قطار زندگي ام جا بمانم...

در اين اثنا اما صداي خرد شدن استخوان پيرمردها لابه لايِ هيكلِ سر به فلك كشيدهِ جوانان،طعم گَسي را جانم ميخوراند.

فنرهاي بادي قطار ديگر تواني براي تحمل ندارند...آن ها نيز رنجورند. سوار بر جريان زندگي به حركت در مي آيم. "ايستگاه بعد تئاترشهر..."

تلاش نافرجام سكوت براي جاري كردن دوباره خودش به استهزا برده مي شود توسط مردي نه چندان اتوكشيده كه توجه همه را به خود جلب ميكند. براي دقايقي تئاتري زيبا به صحنه مي رود براي تبليغ چگونگي بالا كشيدن خود از آن خط فقر لعنتي...آن هم در سانس ٦ صبح!

اما من به جاي مشاهده آن فيلم تكراري، آدم ها را رصد ميكنم براي اهدا اسكار بهترين ببينده...ببينده اي كه حتي لحظه اي دلش براي آن نامهرباني خاكستري رنگ دست روزگار،نلرزد.

لحظات جايشان را يكأيك به ديگري مي دهند تا نوبت به دختركي برسد...دختركي كه محصول عقب افتاده ي تفكرات سرمايه داري مدرن است و مانند قطره اي به تمنا، خود را به جريان چشمه نا آرام اين دنياي خودكامه درون قطار،ملحق مي سازد.

دختركي كه نه صداي قرّايي دارد و نه در كلاس هاي بازيگري اش توفيقي كسب كرده است. او فقط يك چيز دارد...معصوميت

معصوميتي كه فقط روحم را جريحه دار مي كند و فكر معشوشم را مشغول ...براي كمكي كه نمي توانم به شايستگي تقديمش كنم.

براي معصوميتي كه پناهگاه أمني ندارد جز در قطار كليشه هاي من...

براي ترحمي كه كه او به ناچار آن را ارزاني كرده است به جاي داشتن دلخوشي ساده كودكانه

اما فقط يك چيز است كه از اين دنيا نامتجانس زير زمين برايت هديه دارم...

"براي تمام رنج هايي كه مي بري صبر كن؛صبر،اوج احترام به حكمت خداست"

حكمتي كه انگار براي تو جور ديگري نواخته شده است...


پناهگاهامندختر بچهصبرمهرباني
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید