حمیدرضا فتحی
حمیدرضا فتحی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

نشانه‌های از دست‌ رفته (1)

حل کردن برخی معماهای پزشکی بسیار دشوار و گاهی امکان‌ناپذیر است.
حل کردن برخی معماهای پزشکی بسیار دشوار و گاهی امکان‌ناپذیر است.
قسمت اول

تکنسین های فوریت‌های پزشکی با هل‌دادن یک برانکارد درها را باز کردند و وارد اورژانس شلوغ شدند. بی‌سیم‌هایی که از شانه‌هایشان آویزان شده بود، مانند طوطی‌هایی که به سرشان زده باشد، فش‌فش و سر و صدا می‌کردند. پرستار تریاژ، آنها را مستقیم به سمت اطاقی هدایت کرد، و آنجا بود که درباره آنچه راجع به این بیمار می‌دانستند، سریع شروع کردند: «مرد شصت و چهار ساله، ... سابقه سکته مغزی … از ضعف و درد شکم شکایت داره». ادامه دادند که قلب‌اش کند می‌زد و فشار خون‌اش بقدری پایین بوده که نتوانسته بودند اندازه بگیرند. نمایشگر ضربان قلب را دور و بر 20 نشان می‌داد؛ طبیعی‌اش بالای شصت است. دکتر برند ویرنر جلو آمد و به سرعت شرایط را ارزیابی کرد. نهیب زد: «برام آمپول آتروپین بیارین!»، و دارویی که برای به سرعت درآوردن قلب استفاده می‌شود را خواست.

پزشک همچنان داشت نمایشگر را می‌پایید، و خط صاف زردرنگی که پیش می‌رفت و گهگاه با موجی نوک‌تیز که نشانة طپش قلب بود شکسته می‌شد را به نظاره نشست. آرام آرام، ضربان قلب و فشار خون بیمار شروع به بالا آمدن کردند.

ویرنر بعدها به من گفت که در تمام این مدت، بیمار هوشیار بود. او به بیمار توضیح می‌داد: «قلب‌ات داره خیلی یواش می‌زنه». این دارو تا یک ساعت بعد که متخصص قلب می‌رسید تا برایش ضربان‌ساز (pacemaker) تعبیه کند، ضربان قلبش را بالا نگه می‌داشت. در این مدت، سعی کردند تا متوجه شوند چه بر سر قلب‌اش آمده بود.

من این بیمار را می‌شناختم. من متخصص داخلی او بودم و از پارسال که سکته کرد، از او مراقبت کرده بودم. وقتی اول پیش من آمد، یک سکتة گسترده دست و پای راستش را تقریباً فلج کرده بود، صورت‌اش کج شده بود و جویده‌جویده حرف می‌زد. با همه این‌ها، لبخند زیبا و رفتار با نزاکتش باعث شده بود، در مطب مورد علاقه همه باشد. او اغلب سوغاتی می‌آورد، شیرینی یا بعضاً گردو که خانواده‌اش از کارولینای شمالی برایش می‌فرستادند. خوب داشت پیش می‌رفت، و بنابراین وقتی از اورژانس شنیدم که بیمارم دارد می‌میرد یکه‌خوردم. دکترهای آنجا هم نتوانسته بودند سردربیاورند چرا.

به‌رغم اینکه هیاهوی همیشگی اورژانس داشت اطراف‌شان می‌جوشید؛ ویرنر خودش را مجبور کرد تا در حالی که بیمار داشت علائم‌اش را توضیح می‌داد به آرامی بنشیند. مرد داشت با لحن تصنعی آهسته و کشداری حرف می‌زد؛ گویا حرکت آهسته باشد: «من--- نمی‌تونم --- راه برم.» از دیشب شروع شده بود. احساس ضعف کرده‌بود، و به سختی می‌توانست خودش را حرکت دهد. ویرنر صحبت‌اش را قطع کرد، درد سینه داشتی؟ تنگی نفس؟ تب و لرز؟ استفراغ؟ بیمار سرش را به نشانه نفی تکان می‌داد. او برای پایین آوردن فشار و کلسترول خون‌اش دارو می‌خورد. از زمان سکته‌اش سیگار نکشیده بود و خیلی کم الکل نوشیده بود. در حین معاینه، ویرنر بازمانده‌های سکته‌اش را می‌دید اما کمتر چیز مفید دیگری پیدا کرد.

پزشک داشت با خودش می‌گفت چرا قلب‌اش این همه آهسته می‌زند؟ آیا یکی از داروهایش را بیش از اندازه مصرف کرده بود؟ یا سکته قلبی کرده بود که ضربان‌ساز قلب‌اش را درگیر کرده بود؟

بخشی از پاسخ کمتر از یک ساعت بعد مشخص شد. از آزمایشگاه زنگ زدند تا اطلاع دهند کلیه‌های بیمار کار نمی‌کنند. و پتاسیم او – یک عنصر ضروری در بدن که توسط کلیه‌ها تنظیم می‌شود – بقدر خطرناکی بالا رفته بود. پتاسیم تعیین می‌کند سلول‌ها به چه سهولتی به فرمان‌های بدن پاسخ ‌دهند. اگر خیلی پایین باشد، سلول‌ها به هر محرکی بیش از حد واکنش نشان می‌دهند، و اگر خیلی زیاد باشد، بدن کند می‌شود. به بیمار دارویی که پتاسیم را از بدنش خارج کند دادند و برای تحت نظر گرفتن به ICU منتقل شد.

اگر پتاسیم‌ بالایش به علت نارسایی کلیه‌اش باشد، چه چیزی سبب نارسایی کلیه‌اش شده بود؟ دکتر پری اسمیت، انترن کشیک ICU، همچنانکه داشت پروندۀ بیمار را مرور می‌کرد و معاینه‌اش می‌کرد، داشت با این سوال کلنجار می‌رفت. این یک خطای دارویی نبود. جعبة داروهای بیمار تعداد درستی از قرص‌های باقیمانده را نشان می‌داد. و سکته قلبی هم نبود؛ آزمایش خون آن را ثابت می‌کرد. اسمیت به دنبال نتایج آنالیز ادراری او گشت تا شاید سرنخی پیدا کند. عجیب بود که کسی تا حالا به آزمایشگاه ادرار نفرستاده بود. آیا کلیه‌هایش بقدری آسیب دیده بودند که نتوانند ادرار درست کنند؟ دانستن آن مهم بود. اسمیت از پرستار خواست تا نمونه ادرار بگیرد.....

پایان قسمت اول
پزشکیتشخیصمعماطب
دانشجوی پزشکی؛ علافمند به تقریباً همه چیز!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید