من دقیقا این موضوع را تجربه کرده ام قند بالا و پرستات بزرگ یکی از عوامل بی اختیاری همراه تکرر ادرار بنده شد.
یک روز دقیقا به توصیه پزشک که هروقت احساس کردی بلافاصه بایدادرارت تخلیه بشه تا مشکلات بعدی نداشته باشی.
برای اولین بار احساس نیاز به دستشویی را بعد از مدتها پیداکردم و حس میکردم که اثر دارو ها باعث این حس مختار بودن به زمان ادرار شدم .
اولین ساختمان نیمه ساز نزدیکترین جا برای ادرار من در خیابان بود .
وقتی داشتم شرایط تخلیه رو فراهم میکردم که یک دسته سگ به من حمله کردند.
و بقول بچه ها چی چی بند شدم.[جیش بند ] کلمه با کلاس
یک نوع درد از درون احساس میکردم خلاصه فرار کردم که حداقل مشکل جانی پیش نیاد.
که برو بچه های گشت نیروی انتظامی هم رسیدند و این پازل با امدن گشت کامل شد.
حالا باید ثابت میکردم که من برای دستشویی اونجا رفتم و دوم این که کجا دستشویی کردی ؟؟ اینم باید ثابت میکردم تا سارق خطاب نشم خدایا ممنونم !!!!
حالم از خودمو توضیح دادن راجع این مریضی بهم میخورد و ارزو میکردم که مثل قبل کاشکی خودمو خیس میکردم تا این بدبختی سرم نیاد
برای اثبات مجبور شدم به مطب دکترم تماس بگیرم و تائیدیه اونارو بگیرم واسه کلانتری.
حالا تو این دوستان کلانتری یکی میگفت بابای من قند داره ولی چرا این جوری نیست !!
واین باعث شد برای اولین بار از بی اختیاری ادرار که باعث نجات میشد احساس بدی نداشته باشم.
و حتی ارزو میکردم کاشکی اینبارم بی اختیاری ادرار یقه منو میگرفت . اما واقعا از خودم بدم میومد
القصه بالاخره مجاب شدند و منو ول کردند.
اما من از این داستان همواره ناراحت بودم تا اینکه :
روزی در یک روستای کوچک و آرام، یک پسر جوان به نام علی زندگی میکرد.
علی پسری باهوش و پرانرژی بود، اما مشکلی جدی داشت.
او از بی اختیاری ادرار رنج میبرد.
هر بار که علی به مدرسه میرفت یا با دوستانش بازی میکرد، دچار بیاختیاری ادرار میشد و این باعث میشد که او احساس شرم و ناامیدی کند.
علی تمام تلاش خود را میکرد تا این مشکل را حل کند.
او به پزشکان مختلف مراجعه کرد و تمام درمانهای ممکن را امتحان کرد، اما هیچ کدام نتیجهای نداشتند.
این مشکل علی را به اندازهای مضطرب میکرد که او حتی نمیتوانست به خواب برود.
یک روز، علی در مدرسه با یک دختر به نام سارا آشنا شد.
سارا یک دختر خوشرو و مهربان بود و به علی کمک کرد تا از شرم و ناامیدی خود رهایی پیدا کند.
او به علی گفت که مشکلاتی که ما داریم، بخشی از زندگی ما هستند و باید آنها را قبول کنیم و با آنها زندگی کنیم.
علی از صحبتهای سارا الهام گرفت و تصمیم گرفت که این مشکل را به عنوان یک بخش از زندگی خود بپذیرد.
او به خود قول داد که از این به بعد به جای ناراحت شدن و شرمندگی، سعی خواهد کرد از لحظات خوب زندگی لذت ببرد.
علی شروع به تغییر نگرش خود کرد. او به مدرسه میرفت و با دوستانش بازی میکرد، اما از این به بعد اگر ادرارش بیاختیاری میشد، به جای ناراحت شدن، به خود میخندید و به دوستانش میگفت که این مشکل برایش بیاهمیت است.
با گذشت زمان، علی متوجه شد که این مشکل کمکم کاهش مییابد.
او به تدریج کنترل بیشتری بر روی بی اختیاری ادرار خود پیدا کرد و احساس شرم و ناامیدی کمتری داشت.
او به خود میگفت که اگر این مشکل را قبول کند و به خودش اجازه دهد از لحظات خوب زندگی لذت ببرد، زندگیش بهتر خواهد شد.
علی به تدریج به یک پسر شاد و اعتماد به نفس تبدیل شد.
او دیگر ناراحت نمیشد و به جای آن، از لحظات خوب زندگی لذت میبرد.
او با سارا دوستان خوبی شدند و با هم به ماجراجوییهای جدیدی پرداختند.
در نهایت، علی متوجه شد که این مشکل به واقع یک هدیه بود.
این مشکل به او یادآوری میکرد که باید از لحظات خوب زندگی لذت ببرد و از اینکه زندگی را با اعتماد به نفس و شادی تجربه کند.
او به خود قول داد که هرگز از این هدیهای که به او داده شده است، فراموش نخواهد کرد و همیشه به خودش اجازه خواهد داد از لحظات خوب زندگی لذت ببرد.
این داستان که واستون تعریف کردم یک روانشناس واسم گفت گفت که خودشم همین جوری بوده حتی مادر بزرگش واسش حلوا درست میکرده که جمع کنه دکترو ... ولی نشد که نشد!!!!!!
ممنونم منو شنیدید