Hamid Yousefi
Hamid Yousefi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شبی از شب های بهار ، زنی زباله گرد

تهران نیستم اما شهری بزرگ ام و شبی از اردیبهشت را در خیابان پرسه می زنم برای کاری. از دور او را می بینم. زن جوانی است، که کیسه های بزرگی در دست جلوتر می رود. می گویم شاید دست فروشی است. معلوم است که اشتباه می کنم. نزدیک تر که می شوم می بینم سر را داخل زباله دان بزرگ شهری کرده، در پی آن چه می شود جمع کرد و فروخت...

در تهران هم دیدن چنین صحنه ای زیاد رخ نمی دهد... یادم می افتد

اولین بار، سال ها قبل در تهران، سه راه آذری منتظر ماشین شخصی بودم برای رفتن به میدان آزادی که زنی کنار پیکانی داد می زد آزادی! و من شرم ام می شد که حتا نگاه اش کنم...

وقتی فقر و نیاز مندی چهره ی زنانه پیدا می کند ،

وقتی شرم تکدی گری و تهیدستی به زن و کودک خردسال در خیابان اصلی شهر می چسبد... یعنی

داستان ناگواری در جامعه جاری است، لجن زاری که پیش از آن از آب راه زیر خیابان می رفت ، مدت هاست که از فاضلاب ها بیرون زده تا فرو برود در چشمان مردمانی که خودشان هم خیلی خوش به حال شان نیست...

جامعه ای که مدعی است موشک می سازد و مردمان اش به دنبال پوشک و البته مرغ و شیر و نان می دوند و به دشواری شاید برسند و نرسند ..‌.

می گذرم از پی کار خود ...

دختران و زنان جوان را در میان خیل مردان و زنان مان گم می کنم،

کودکان را با کیسه های زباله شان

معتادان و کارتن خواب ها را با گیجی و سردرگمی شان، انسانیت انکار شده شان

همه را گم می کنم تا در خاطرم به یادشان بسپارم

تا از یاد نبرم

کشور بزرگی دارم مردمان شریفی که در دورانی سیاه روز گار می گذرانم و به سخن دوستی دل خوشم که دلداری می داد

غصه نخور... ایران دوران مغول را هم پشت سر گذاشته... می پرسم به چه قیمتی؟

قیمتی گزاف گزاف و باور نکردنی

امید که آینده گان، مهربان و با گذشت به داوری ما بنشینند که صعب روزگاری بوده، و ما را توان در همین است، که

با دل خونین لب خندانی به پیشواز فردا برویم و از جام خیام و حافظ مدد بگیریم

از دغدغه های خودم می نویسم که بیشتر به جامعه و مردم پیوند خورده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید