در اتاق انتظار پزشکان بودم. با روزنامه ی صبح گاهی خود را باد می زدم گاهی جدول نیمه سیاه شده اش را حل می کردم و نمی کردم. باز هم باد زدن. خانم دکتری وارد شد و پرسید سالن پزشکان همین است و رفت آن رو به رو نشست. چه حجمی! مکعب مستطیلی بود برای خودش. داشتم افکار پلیدم را با جسم ناهنجار اش بازی می دادم که به چهره اش نگاه دقیق تری انداختم... نه؟ یعنی خودش بود؟ خانم دکتر سین! سین! سین عزیز...
جزوه ی مسخره ی درس مسخره تر بیوفیزیک را با کاغذی در میان به دست های لطیف او دادم و ترسیدم نگاه دوباره ای کنم. بعد از کلاس جلوی در بزرگ پنجاه تومنی دانشگاه منتظر بودم. می دانستم در خیابان رو به روی دانشگاه تهران منزل دارد. در مجتمع کوچکی که گویا برای بازنشستگان شرکت دخانیات بود. بار ها و بار ها زاغ اش را چوب زده بودم. با هم کلاسی های دختر سرخوش و سر به هوا تا این پنجاه تومنی می آمد و بعد راه می افتاد به سمت خانه شان . کاج های پر از هیاهوی کلاغ کنار کتاب فروشی ها.بوی ساندویچ های مانده ی خیابان دانشگاه ، صدای ترق تروق قدم های نامتعادل بر سفیدی کثیف برف ها... خاطرات نابهنگام. عشق ، عشق ...
آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست ...
البته آن کاغذ کوچک را پاسخی نبود
مدتی بعد، سین عزیز به نامزدی دستیاری در آمد، قلچماق و زشت خو با مزایای تضمین شده و حسرت نگاه های عاشقانی چون من که بسیار بودند که اشک های خود را فرو می خوردند،
روزنامه را به روی میز پرت کردم و از سالن بیرون زدم،
مرگ دوباره ی عشق ام، رو به رو شدن با تجربه های تباه جوانی و نگاه در چشمان مردی میان سال و شکسته در شیشه ی ساختمان ...