بله دوست من
ناراحت نباش. می دانی که بهشت و دوزخی در کار نیست. همان فریب کاران که نان از برای این دروغ ها می برند و می خورند بهتر از من و تو این چیز ها را می دانند و برای همین در خور و خواب و شهوت و اختلاس و نامردمی غرق شده اند
ما هم باور نداشتیم و می خندیدیم به این افسانه ها. اما کمی بعد اخم می کردیم و با خشم فریاد می زدیم پس تاوان این همه ظلم و ستم چه می شود. حتا یک بار بر روی میز کافه ای مشت ات را کوبیدی که کجاست؟... صاحب کافه آمد بیرون مان کرد و تو هنوز داد می زدی پس پادافره این ستم ها ؟
رفیق عزیز. آن طرف هستی و اصلا هستی؟ پادافره ای دیدی؟ پاداشی چه ؟
داستان تازه ای برای ام پیش آمد
دیشب پیری به دم در کتاب فروشی آمد. پیاله ای آب خواست و تکه ای نان.
هرچه داشتم در طبق اخلاص برابر اش نهادم
خواست خداحافظی کند گفت تو را با حس خوب بخشایش و مهربانی ترک می کنم و همین پاداش تو که به هر ثواب و عقابی بی ایمانی.
تا خواستم دهان باز کنم غیب اش زده بود،
بله دکتر مهرداد عزیز و بدرود گفته
آنها که ظلم کردند و تو را به مطب ات تبعید. آنها که پاسگاه و دادگاه را روزی تو ساختند... وان حمام مطب و نیستی
و مرگ را...
آن ها خوش اند؟ آنها کیف می کنند؟
به آن خدا که باور نداشتی هرگز ...
که با هر ستم و جنایت آنها سیاهی و تلخی نامردمی کردن را برای خویش خریده اند و ذره ذره زهر نا انسانیت را در جان پلید شان فرو برده اند ... آن ها را نیازی به دوزخ و بهشت نیست
آنها روزان و شبان دوزخ و آتش پلیدی و سیاهی دست رنج شان را به دوش می کشند و باید هر لحظه در هر آیینه ای با دیدن روی کثیف خود حتا پنهان پشت هزار آرایش و رنگ به لرزه بیافتند ...
بله رفیق سفر کرده!
پاداش و پادافره مردمان همین جا در جا و بی فوت وقت تقدیم شان می شود
آسوده به نیستی ات ادامه بده،
ما نیز با نیستی خاص مان به هستی مان ادامه می دهیم تا نوبت کی فرا رسد برای آن نیستی بی پایان...
پاداش و پادافره
پاداش و پادافره
همین جاست
دوست از دیده رفته ام!