امشب در آستانه تولدم فکرهای زیادی در سرم می گذارد دو روز دیگر شمع های تولد ۳۸ سالگی ام را هم فوت می کنم و وارد ۳۹ سالگی می شوم به زندگی ام فکر میکنم که چگونه گذشته است به رشته ای که خواندم و هیچ وقت در آن استاد نبودم به کارهایی که می خواهم انجام دهم اما هیچ وقت شجاعت دنبال کردنشان را نداشتم گاه با خود میگویم چقدر خوب می شود که کارم را ترک کنم و بروم دنبال علاقه ام دنبال راهاندازی یک پادکست حرفه ای دنبال خواندن مطالب زیبا دنبال اینکه یک دفتر کار داشته باشم که در آن بخوانم و بخوانم و بخوانم و بنویسم و بنویسم و بنویسم برای خودم سایت داشته باشم رادیو اینترنتی داشته باشم پادکست داشته باشم اینستاگرام فعال با چندین هزار فالوور داشته باشم که خلاص شوم از این اداره که هر روز کارهای تکراری باید انجام دهم کارهایی که هیچ علاقه ای بهشان ندارم بخش اعظم عمرم را در اداره سپری کنم تا برسم به ساعت ۴ و بیایم خانه برای راهی که آمده ام سختی های زیادی کشیده ام در آزمون استخدامی شرکت کرده ام کلی درس خواندم با بچه یکسال و نیمه شروع به خواندن ارشد کردم برای این شغل حال چطور دل بکنم ای کاش فکر نان نبودیم چشم به هم می زنم میشوم ۵۸ ساله به کجا می خواهم بروم نمی دانم؟؟!!