تکتیرانداز گفت: «هدف شناسایی شد. آمادهی شلیک. سه... دو... یک!» ماشه را چکاند و در لحظهای کوتاه، گلولهای از پشتبامی در چندصد متری آنجا پرواز کرد و قلب نوجوانی از همهجابیخبر و بیگناه را سوراخ کرد. کانر و دوستانش طنین صدای شلیک گلوله را شنیدند و با وحشت بالای تپه را نگاه کردند. کانر فریاد زد: «نـــــــــــــــه!» صدای فریاد وحشتزدهی کانر، برای لحظات کوتاه دیگری طلسم الکس را شکست. از آن بالا زمین چمن بزرگ را نگاه کرد و کانر، بری، فراگی، شنلقرمزی، کورنلیوس، آرتور، مامانغازه، مرلین و شوالیههای میزگرد را دید که با چهره هایی وحشت زده بالا را نگاه میکردند... ولی نگاهشان به او نبود. سمت چپش را نگاه کرد و روک را دید که آنجا ایستاده بود و از سوراخ روی سینهاش خون میچکید. روک به سختی نفس کشید و گفت: «الکس... امیدوارم... امیدوارم... امیدوارم با مردن من همه چی درست بشه.» بعد افتاد روی زمین و از شیب تپه پایین غلتید و دیگر برنخاست. به امید نجات الکس از تپه بالا رفته بود. به طرز غمانگیزی در ماموریتش بیش از آنکه فکرش را میکرد موفق شده بود. الکس با شوک به جسد دوستش خیره شد. آرام گفت: «روک؟ روک، خواهش میکنم بیدار شو. خواهش میکنم بیدار شو!» پسر کشاورز تکان نخورد و الکس فهمید که بدترین کابوسش به واقعیت پیوسته است: یکی از عزیزانش آسیب دیده بود. طوفانی از احساسات وجودش را درنورید و طلسم جادوگر ها برگشت. چشم هایش از همیشه درخشان تر شد، موهایش مثل شعلههای موشک بالای سرش به حرکت درآمد و نیرویی در رگ هایش دوید که تا پیش از آن هرگز در خودش سراغ نداشت.
وقتی کنار جک رسیدیم، او شکم وِید را فشار میداد و خون از میان انگشتانش بیرون میزد. وید میلرزید و پوستش بیرنگ و شبیه موم شده بود.
جک با صدایی لرزان گفت: «تو خوب میشی رفیق.» بعد به ما نگاه کرد.
«یکی کمک کنه جلوی خونریزی رو بگیرم.»
وید گفت: «درد میکنه...» صدایش کش دار شده بود.
جک گفت: «تو یه مبارزی. یادت باشه تو یه مبارزی.»
«درد میکنه...»
ابیگیل روی زانوهایش کنار وید نشست و لمسش کرد. با اینکه وید هنوز میلرزید، اما صورتش آرامش پیدا کرد. آهسته گفت: «ممنون.»
مککینا گفت: «من میتونم جای زخم رو داغ بزنم. ایان بهم بگو زخم کجاست.»
ایان جواب نداد.
من ایان را عقب کشیدم و زمزمه کردم: «وضاع چقدر بده؟»
ایان سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد با صدایی که فقط من بشنوم گفت: «توی بدنش داره پر خون میشه.»
کل بدن وید به لرزه افتاد. «فکر نکنم...»
جک آشفته گفت: «با من بمون رفیق. تو یه مبارزی.»
چانه وید لرزید: «فکر نکنم...»
جک گفت: «تو یه مبارزی یا بی عرضه؟» اشک از گونه هایش جاری شده بود. «مبارز یا بی عرضه؟»
وید به او نگاه کرد. «تو... تنها دوستی بودی که تو عمرم داشتم. ممنونم که بودی...»
چشمان جک با اشک های جدیدی پر شدند. «منو تنها نذار رفیق. خواهش میکنم. وید...»
وید به رعشه افتاد. گفت: «من...» بعد آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «من... من... متاسفم.» بعد ساکت شد و سرش به عقب افتاد.
جک فریاد زد: «نه!» و سینه وید را فشار داد؛ ولی اینکار فقط باعث شد خون بیشتری از زخمش بیرون بزند.
جک به من گفت: «قلبش رو به کار بنداز! مایکل بهش شوک بده. خواهش میکنم.»
من تکان نخوردم. میدانستم این کار کمکی نمیکند.
«خواهش میکنم.»
گفتم: «خیلی خب.» بعد کنارش زانو زدم و ادامه دادم: «باید ولش کنی.»
جک گفت: «نه.»
من به وید شوک دادم. جک از درد فریاد کشید و کل بدن وید تکان خورد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
ایان گفت: «هیچی.»
جک گفت: «مایکل دوباره!»
به او نگاه کردم: «جک...»
«خواهش میکنم.»
«خیلی خب.» دوباره به او شوک دادم.
جک دوباره فریاد زد.
به ایان نگاه کردم و او سرش را به نشانه منفی تکان داد.
جک التماس کرد: «دوباره! خواهش میکنم دوباره امتحان کن.»
گفتم: «جک، اون تموم کرده.»
«نه. اون نمیتونه تموم کنه.»
دستم را پشت جک گذاشتم. «متاسفم. اما اون تموم کرده.»
جک دستانش را دور سر وید حلقه کرد و هقهق کنان گفت: «نه، نه، نه، نه.»
ما همه به او نگاه کردیم و با احساساتمان جنگیدیم.
جک گفت: «تقصیر منه.»
گفتم: «نه نیست. تقصیر تو نیست.»
جک گفت: «من مجبورش کردم بیاد اینجا. من کشتمش. من بهترین دوستم رو کشتم.»
بعد از اینکه جرواسو مسلسلش را داخل گردنهی تونل نصب کرد، کولهای را که پر از مواد منفجره بود برداشت و درحالی که تنها یک تفنگ دستی بِرِتا در دست داشت، از انتهای خارجی تونل به بیرون خزید. درست وقتی که میخواست روی سطح زمین برود، رادیواش صدا کرد.
«جرواسو جواب بده.»
«جرواسو، دریافت میکنه.»
«وِلچ صحبت میکنه. داریم وارد تونل میشیم. بهمون شلیک نکنی.»
جرواسو گفت: «الان دارم به سمت اسکله میرم. موفق باشین.»
«دریافت شد.»
جرواسو رادیواش را خاموش کرد و از تونل بیرون خزید. باران سیلآسا میبارید و اقیانوس بر اثر ضربهی میلیونها قطرهی باران سوراخ سوراخ به نظر میرسید.
کسی را ندید، برای همین از جاده رد شد و به طرف بوته های زغال شده رفت و به سمت اسکله خزید. وفتی به آنجا رسید، وارد آب زیر اسکله شد و درحالی که کوله اش را حمل میکرد، به سختی خودش را جلو کشید. برای منفجر کردن اسکله باید مواد منفجره را به هم متصل میکرد و آنها را آنقدر نزدیک به هم متصل میکرد که یکدیگر را فعال و آن جا را کاملا تخریب کند. به دلیل تلاطم دریا، موج ها دائم به سطح زیرینِ اسکله کوبیده میشدند و تفریبا بیست دقیقه طول کشید تا جرواسو مواد منفجره را به کار بگذارد؛ ده دقیقه بیستر از زمانی که برنامه ریزی کرده بود. این تاخیر باعث شد عصبی شود. شک داشت که الجن به زودی به ساحل میرسد؛ اگر تا به حال به ساحل نرسیده باشد. بعد از اینکه چاشنی انفجاری را تنظیم کرد، دوباره به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود تنهاست، کوله اش را داخل دریا پرت کرد و بعد، از کنار اسکله بالا رفت و ایستاد تا دریا را تماشا کند. در میان دریا و تاریکی میتوانست فارادی را ببیند که هفتصد متر با جزیره فاصله داشت. این یعنی با مشکلی جدی روبهرو بودند. فارادی میتوانستبیستر از سه هزار و پانصد سرباز را جا به جا کند. اگر همهی آنها وارد جزیره میشدند، تعداد نیرو های دشمن بیس از آن میشد که آنها بتوانند از پسشان بربیایند. زندان مورد تاخت و تاز قرار میگرفت.
سرش را چرخاند. تجارت خطرناک هنوز همان جایی بود که ولچ در آنجا رهایش کرده بود. از خودش پرسید ولچ کجاست. رادیو را برداشت و دوباره روشن کرد. «ایان، جرواسو صحبت میکنه. صدام رو داری؟»
«ایان صحبت میکنه.»
«الجن رو سمت شمال توی فارادی داریم. سعی میکنن توی اسکله پهلو بگیرن.»
«میتونم ببینمش. اسکله هنوز پابرجاست؟»
«دیگه میخوام منفجرش کنم. ولچ خارج شد؟»
«از تونل خارج شدن. الان دیگه نباید خیلی ازت دور باشه.»
«دریافت شد. تمام.»
ایان گفت: «تمام.»
جرواسو رادیو را در کمربندش گذاشت. روی اسکله زانو زد و دولا شد تا یک بار دیگر سیم کشی هایش را چک کند، بعد ایستاد. وقتی برگشت تا برود، سایهی ولچ و تیمش را دید که داشتند در زیر سایهی دیوار به جلو میخزیدند. فکر کرد، بالاخره. جرواسو دستش را بلند کرد و فریاد خاموشی کشید: «موفق باشین.»
سایه ها متوقف شدند. بعد تفنگی شلیک کرد. گلوله به سینهی جرواسو خورد و او را روی اسکله پرت کرد. جرواسو که خونریزی داشت، آهسته در جایش چرخید تا ببیند چه کسی به او شلیک کرده. مردانی که با گروه ولچ اشتباه گرفته بود، گروهی از نگهبانان الجن بودند. آنها به سمتش آمدند و تفنگ هایشان را رو به او هدف گرفتند. مردی فریاد کشید: «منتظر یکی دیگه بودی؟»
جرواسو با ضعف سعی کرد دستش را به سمت تفنگش ببرد. ولی دوبار دیگر به او شلیک شد و جوخه قدم بر روی اسکله گذاشت. جرواسو تقلا کرد نفس بکشد و دستش را درون جیبش فرو برد. بعد به روی شکم چرخید و خودش را برای گلوله های بیشتر آماده کرد.
کاپیتان به یکی نفراتش گفت: «کارش رو تموم کن.»
مامور جلویی که به زور بیستر از بیست سال داشت روی اسکله خونین راه رفت تا به کنار جرواسو رسید. تفنگش را پشت سر جرواسو نشانه گرفت و گفت: «خداحافظ مرد.»
جرواسو غلت زد تا به چشمان مامور جوان نگاه کند. در دستش نارنجکی بود که پیش از این ضامنش را بیرون کشیده بود. «آره، خداحافظ.»
مامور داد زد: «بخوابین روی اسکله!» ولی دیگر دیر شده بود. نارنجک منفجر شد و زنجیرهی انفجارها را فعال کرد. کل اسکله در نوری درخشان منفجر شد. وقتی دود از بین رفت، اسکله، الجن و جرواسو، همه رفته بودند.
***
ایان فریاد کشید: «جرواسو!»
چرخیدم. ایان فلج شده بود.
«چی شد؟»
صدایش به زور درآمد: «الجن گرفتش.»
«منظورت از گرفتنش چیه؟»
«اونها... گرفتنش.»
گفتم: «باید نجاتش بدیم.»
ایان بهم خیره شد و چشمانش پر از اشک شدند. «اون اسکله رو منفجر کرد. از بینمون رفته.»
چند لحظه ای نتوانستم حرف بزنم. بعد دولا شدم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. «نه!» اشک در چشمانم جمع شد و بعد روی زمین خیس چکید. «نه.»
تایلور دستش را روی پشتم گذاشت. «متاسفم مایکل.» بعد از چند دقیقه گفت: «الان تو رئیسی.»
دوباره ایستادم. نفس کشیدم و رادیو را برداشتم. با قویترین صدایی که میتوانستم گفتم: «همه توجه کنین، مایکل صحبت میکنه. جرواسو از بین ما رفت ولی اسکله رو منفجر کرد. اون جونش رو برای ما فدا کرد. این رو یادتون باشه. اجازه ندین فداکاریش حروم بشه.»
صدای فریاد جک در دوردست و از فرای بیسیم به گوش رسید. صدایش باعث شد حالم از قبل هم بدتر شود. جک پیش از این وِید را از دست داده بود و حالا جرواسو را. جرواسو قهرمانش بود. استادش. پدر دومش. پدری که از پدر واقعیاش بهتر بود.
مستقیم با جک تماس گرفتم. «متاسفم رفیق.»
جک گفت: «میدونستم؛ نباید تنهاش میذاشتم. خودم همه شون رو میکشم.»
گفتم: «میدونم. کنترلت رو از دست نده. شب طولانیای پیش روی همه مونه.»
رادیو تلق صدا کرد. «اوستین صحبت میکنه. یه نفر باید کنترل تونل رو به عهده بگیره. جرواسو تیربار رو نصب کرده ولی کسی اونجا نیست. یه حرکاتی نزدیک دهانه میبینم.»
زئوس گفت: «من تونل رو میگیرم.»
گفتم: «دریافت شد. زئوس تونل رو نگه میداره. نذار هیچکس وارد بشه!»
یک خمپاره از شیشه وارد برج ما شد. درست زمانی که منفجر شد، دستم را دراز کردم تا آن را منحرف کنم. ترکش ها پخش شدند و از من دور شدند و دیوار غربی را پوشاندند. صدای انفجار در گوشم پیچید و دود هوا را پر کرد. بعد از چند لحظه تایلور سرفه کرد و بعد گفت: «تو نجاتمون دادی.»
به پهلو غلت زدم و سعی کردم در وسط دود در حال پخش شدن، نفس بکشم.
نیشل گفت: «آه نه. تانر؟»
در جایم نشستم. از میان دود میتوانستم تانر را ببینم که بالای میزی که کنار دیوار غربی قرار داشت دراز کشیده. دستش از کنار میز آویزان بود و میتوانستم خونی را که از انگشتانش میچکید ببینم.
داد زدم: «تانر!»
همه به کنارش دویدیم. بیشتر بدنش با گچ دیوار پوشیده شده بود، به جز جایی که قرمزی خون به بیرون نفوذ کرده و لباس هایش را لک و خاک را سرخ کرده بود. کل بدنش پر از سوراخ بود. تَرکِش. به ایان نگاه کردم که وحشتزده به نظر میرسید. سرش را پایین انداخت و به نشانه منفی تکان داد.
تانر هنوز به هوش بود.
شانهاش را لمس کردم. یکی از جاهای اندکی که با خون خیس نشده بود.
«واقعا متاسفم.»
چهره تانر از درد درهم رفت و بعد با ملایمت گفت: «حق با تو بود...»
چانهاش لرزید و جریان باریکی از خون از گوشهی دهانش بیرون ریخت.
«سعیم رو کردم. ولی نتونستم. تموم اون آدمهایی که کُشتم...»
گفتم: «تقصیر تو نبود. هیچوقت تقصیر تو نبوده. هتچ مجبورت کرد.»
«شاید... خدا هم مثل تو ببینه.» به چشمانم نگاه کرد. بعد نگاهش یخ کرد و دستش شل شد.
گفتم: «نه. متاسفم تانر.»
تایلور شروع کرد به گریه کردن.
گفتم: «من کشتمش.»
نیشل دستش را روی بازویم گذاشت. «نه. تو نکشتیش. الجن کشت.»
همانجا ایستادم، دنیا دور سرم میچرخید. تا اینجا دو دوستم را از دست داده بودم. نتیجه مهم نبود، همین حالا هم باخته بودم. پس از یک دقیقه ایان گفت: «بیا مایکل. باید از اینجا بریم بیرون.»
تنها کاری که کردم این بود که کنار بدن تانر زانو زدم. «واقعا متاسفم.»
تلان با صدایی آرام و غُرشمانند به کانِر گفت: «الان دیگه همه چیز به تو بستگی داره.» و سرش را یکبار تکان داد. «ازش مراقبت کن.»
کانر نمیتوانست فکر کند. نمیتوانست واکنشی نشان بدهد. تمام کاری که میتوانست بکند آن بود که گوزن پلاتینی را نزدیکش نگه دارد و وقتی تِلان به سمت کُوو برگشت، نگاه کند. لبخند کُوو محو و به تصویری از خشم تبدیل شد. تلان دوباره شاخ هایش را پایین آورد.
وقتی کُوو دهانش را باز کرد تا غُرشی خشمناک سر بدهد، تِلان خودش را آماده کرد تا با سرعت بهسمت درخت ابدی خیز بردارد.
هنگامی که تلان به درخت برخورد کرد، نوری کورکننده از آن منفجر شد. نیرویی بزرگ، کانر را از پا انداخت. او بهسمت عقب پرت شد و بهسختی بر چمن ها افتاد.نور درخشان همهجا را گرفته بود؛ او نمیتوانست چیزی ببیند. زمین زیر او با شدت لرزید. یک زمینلرزه.
بعد نور ناپدید شد. نقاطی هنوز پیش چشم کانر غوطه میخورد. خودش را بالا کشید، پلک زد و بلافاصله دنبال بریگان گشت. دستهایش با خزِ آشنا تماس پیدا کرد. وقتی دیدش را به دست آورد، متوجه شد تلان ناپدید شده است. تمام چیزی که باقی مانده بود، علامت تیرهی دیگری بود که بر تنهی درخت ابدی و جایی که تلان به آن اصابت کرده بود،به وجود آمد. دهان کانر باز ماند. احساس دردی غیرقابل وصف او را فرا گرفت.
تلان هیچگاه قصد نداشت گوزن پلاتینی را به کُوو بدهد. به جای اینکه بگذارد کُوو آنچه را میخواست به دست آورد، تلان خودش را قربانی کرد.
تلان مرده بود.
آنابث گفت: «پدر...»
تالیا حرفش را قطع کرد؛ «آنابث، پرسی...» لحنش جدی بود. او و آرتمیس کنار زویی زانو زده بودند و زخمش را می بستند. من و آنابث به سمت آن ها دویدیم تا کمک کنیم، اما واقعیت این بود؛ کاری از دستمان برنمی آمد. آمبروسیا یا نکتار نداشتیم. داروی معمولی کاری از پیش نمی برد. تاریک بود، اما می توانستم ببینم که حال زویی خوب نیست. می لرزید، هاله نورانی که همیشه دورش بود داشت محو می شد.
از آرتمیس پرسیدم؛ «نمی تونید با جادو شفاش بدید؟ منظورم اینه که شما یه ایزدبانویید.»
-«پرسی، زندگی چیز شکننده ایه. اگه سرنوشتش اینطور رقم خورده باشه، از دست من هم کاری برنمیاد. اما تلاشمو می کنم.»
سعی کرد دستش را روی پهلوی زویی بگذارد، اما زویی مچ دست او را گرفت. به چشمان ایزدبانو نگاه کرد و مفاهیمی بین آن ها رد و بدل شد.
زویی آهسته گفت: «من خوب به شما خدمت کردم؟»
آرتمیس به نرمی گفت: «تو بهترین همراه من بودی و با افتخار خدمت کردی.»
چهره زویی آرام شد؛ «پس بالاخره به آرامش می رسم.»
-«می تونم تلاش کنم سم رو از بدنت خارج کنم، دختر شجاع من.»
آن لحظه بود که فهمیدم سم او را نمی کشد. بلکه ضربه نهایی پدرش باعث مرگ او خواهد شد همانطور که پیشگویی اوراکل گفته بود: یکی به دست یکی از والدینش نابود خواهد شد.
او با این وجود از پس ماموریت خود به خوبی برآمده بود. زویی مرا نجات داده بود و خشم اطلس او را از درون خرد کرده بود. زویی به تالیا نگاه کرد و دستش را گرفت.
-«تالیا، متاسفم که باهم دعوا می کردیم. می تونستیم خواهرای خوبی برای هم باشیم.»
تالیا به سختی چشمک زد و گفت: «تقصیر من بود، درباره لوک، قهرمان ها و مردها حق با تو بود.»
زویی گفت: «البته نه همه مرد ها.» و به من لبخند زد؛ «هنوز شمشیرت رو داری، پرسی؟»
نمی توانستم حرف بزنم. اما ریپتاید را بیرون آوردم و آن را توی دستش گذاشتم.آن را با رضایت گرفت و گفت: «تو راست گفتی پرسی جکسون. تو مثل هرکول نیستی. من افتخار می کنم که این شمشیر دست توئه.»
بدنش لرزید.
گفتم: «زویی...»
زویی زیرلب گفت: «ستاره ها، بانوی من، می تونم دوباره ستاره هارو ببینم.»
اشک از چشمان آرتمیس جاری شد؛ «بله دختر شجاع من. امشب ستاره ها خیلی زیبان.»
زویی دوباره گفت: «ستاره ها.» چشمانش به آسمان شب دوخته شد و دیگر تکان نخورد.
تالیا سرش را پایین انداخت. آنابث هق هق گریه می کرد. دکتر چیس دستانش را روی شانه های آنابث گذاشت. آرتمیس دستش را بالای دهان زویی نگه داشت و جملاتی را به زبان یونان باستان ادا کرد. دود نقره ای رنگی از میان لب های زویی خارج شد. ایزدبانو آن را گرفت. بدن زویی سوسویی زد و ناپدید شد.
آرتمیس ایستاد، دعا کرد و دود نقره ای را به آسمان فرستاد. دود نقره ای درخشید، بالا رفت و ناپدید شد.
برای لحظه ای تفاوتی احساس نکردم. اما ناگهان دیدم که ستاره ها درخشان تر شده اند. الگویی توی ستاره ها به وجود آمده بود که قبلا ندیده بودم. یک صورت فلکی شبیه به یک دختر کمان دار.
آرتمیس گفت: «شکارچی من، بذار دنیا بهت افتخار کنه. تا ابد در میان ستاره ها زندگی کن.»
کرونوس بالای سر آنابث ظاهر شد، حالا شمشیرش را بالا برده بود. خون از گوشه دهانش می چکید. آنابث که نفسش بند نمی آمد گفت: «لوک، خانواده. تو قول دادی.»
بالاخره یک قدم دردناک به سمت جلو برداشتم. گروور کنار تخت هرا افتاده بود و به نظر می رسید او هم مثل من قادر به حرکت نیست. قبل از اینکه یکی از ما بتواند به شکلی خود را به آنابث نزدیک کند، کرونوس تلو تلو خورد و عقب رفت. بعد هم به خنجر توی دست آنابث و خود روی صورتش خیره شد.
-«قول دادی.»
حالا نفس نفس می زد، انگار قادر به نفس کشیدن نبود؛ «آنابث...» اما این صدای تیتان نبود. صدای لوک بود. حالا خم شده بود، انگار نمی توانست بدنش را کنترل کند؛ «تو خونریزی داری...»
-«چاقوی من.» آنابث سعی کرد خنجرش را بلند کند، اما از دستش سر خورد. حالا بازویش به شکل عجیبی خم شده بود. به من نگاه می کرد، انگار داشت التماس می کرد؛ «پرسی، خواهش می کنم...»
این بار توانستم حرکت کنم. سریع به سمت او دویدم و چاقو را از زمین برداشتم. با ضربه ای که زدم بک بایتر از دست لوک درآمد و درون آتشدان پرت شد.
لوک اصلا به من توجه نکرد. به طرف آنابث رفت، اما من بلافاصله خودم را بین او و آنابث قرار دادم.
گفتم: «به اون دست نزن.»
خشم در چهره اش موج می زد. صدای کرونوس طنین انداز شد: «جکسون...» آیا تصور من بود یا واقعا تمام بدنش می درخشید و داشت به طلا تبدیل می شد؟
دوباره به نفس نفس افتاد. صدای لوک گفت: «اون درحال تغییره. کمک کنید. اون... اون تقریبا آماده ست. دیگه بیشتر از این به بدن من نیاز نداره. خواهش می کنم...»
کرونوس نعره زد: «نه!» او دنبال شمشیرش می گشت، اما شمشیر توی آتشدان بود و بین زغال ها داغ و سوزان شده بود.
سعی کردم او را بگیرم، اما با چنان قدرتی مرا هل داد که کنار آنابث پرت شدم و سرم محکم به پایهِ تخت آتنا برخورد کرد.
آنابث زیرلب گفت: «پرسی، چاقو.» نفس هایش خیلی تند شده بودند؛ «قهرمان... تیغهِ نفرین شده...»
وقتی ذهنم را متمرکز کردم، کرونوس را دیدم که شمشیر را در دستش گرفته بود. بعد از روی درد نعره ای زد و آن را زمین انداخت. دستانش سوخته بودند و دود می کردند. آتش آتشدان چنان آن را گداخته بود که دستش به شدت سوخته بود، حالا دیگر حتی نمی توانست از داس خودش هم استفاده کند.
تصویری از هستیا را دیدم که درون خاکستر روشن و خاموش می شد و با نارضایتی به کرونوس اخم می کرد.
لوک برگشت و زمین خورد، دستان زخمی اش را بغل کرده بود؛ «خواهش می کنم، پرسی...»
موفق شدم روی پاهایم بایستم. چاقو در دست به سمت او حرکت کردم. باید او را بکشم. نقشه این بود.
انگار لوک فکر مرا خوانده بود. لب هایش را خیس کرد و گفت: «تو نمی تونی... تو نمی تونی این کار رو به تنهایی انجام بدی. اون کنترل منو به هم می زنه. اون از خودش دفاع می کنه. فقط دستم. می دونم کجا باید بزنم. می تونم... می تونم همچنان اونو کنترل کنم.»
او حالا کاملا گداخته شده بود و پوستش رفته رفته داشت دود می کرد.
چاقویم را بالا گرفتم تا حمله کنم. بعد به آنابث نگاه کردم. گروور دستانش را گهواره کرده و او را نگه داشته بود. نمی خواست به او آسیبی برسد. بالاخره معنی جمله ای را که راشل گفته بود فهمیدم؛ تو قهرمان نیستی. این موضوع مهمیه. ممکنه کاری رو که می خوای انجام بدی تحت تاثیر قرار بده.
لوک در حالی که آه و ناله می کرد، گفت: «زود باش، دیگه وقت نداریم.»
اگر کرونوس به شکل واقعی اش تبدیل می شد، دیگر امکان توقفش وجود نداشت. این بار تیفون با آن همه عظمت و بزرگی پیش او مثل اسباب بازی بود. نوشته های پیشگویی بزرگ دوباره در ذهنم طنین انداز شدند: تیغهِ نفرین شده روح قهرمان را درو خواهد کرد. تمام دنیا روی سرم خراب شد، چاقو را به لوک دادم.
گروور فریاد زد: «پرسی؟ تو...؟»
بی عقل، دیوانه، شاید هم خُل شدم.
وقتی لوک دسته خنجر را گرفت، داشتم به او نگاه می کردم. مقابلش ایستادم. بدون دفاع.
او بند های کناری زره اش را باز کرد و کمی از پوست زیر بازوی چپش دیده شد. این قسمت جایی بود که خیلی سخت می سوخت. به هر حال هر طور که بود به سختی با خنجر ضربه ای به خودش زد.
برش عمیقی نبود، با این حال لوک از شدت درد زوزه کشید.
چشمانش مثل مادهِ مذاب آتشفشان می درخشیدند. اتاق تخت تکان خورد و من زمین خوردم. هاله ای از انرژی لوک را فرا گرفت، هاله هر لحظه روشن و روشن تر می شد. چشم هایم را بستم و احساس کردم نیرویی شبیه به یک انفجار هسته ای باعث شد پوستم تاول دار شود و لب هایم ترک بخورند.
حالا مدت زیادی بود که سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
وقتی چشمانم را باز کردم، لوک را دیدم که کنار آتشدان ولو شده بود. کنار او روی زمین دایرهِ سیاهی از خاکستر دیده می شد. داس کرونوس به فلز مذاب تبدیل شده بود و از زغال های درون آتشدان چکه می کرد. آتشدان هم شبیه کورهِ آهنگری شده بود.
سمت چپ بدن لوک خونی بود. چشم هایش باز بودند؛ چشم های آبی، هان چشم های همیشگی. نفسش کمی نامنظم بود. با همان حالتی که نفس می کشید گفت: «تیغهِ... خوبی بود.»
کنارش زانو زدم. آنابث هنوز لنگ می زد، اما با کمک گروور هردو نزدیک تر آمدند. در چشم های هردوی آن ها اشک جمع شده بود.
لوک همینطور مات و مبهوت به آنابث خیره شده بود؛ «می دونی، کم مونده بود تو رو بکشم، اما تو می دونستی...»
صدای آنابث می لرزید: «هیسسس. تو در پایان یه قهرمان بودی و به الیسیوم خواهی رفت.»
لوک با ضعف سرش را تکان داد؛ «فکر کن... به مرگ زیبا فکر کن. امتحانش کن. جزیره های خوشبختی.»
آنابث داشت یک ریز گریه می کرد؛ «تو همیشه خودتو تحت فشار قرار می دادی.»
او دست زغالی اش را بلند کرد. آنابث نوک انگشتانش را لمس کرد.
-«تو...» لوک سرفه کرد، لب های به رنگ سرخ در آمده بودند و میدرخشیدند؛ «منو دوست داشتی؟»
آنابث اشک هایش را پاک کرد؛ «زمانی بود که فکر می کردم... خب، فکر می کردم...» نگاهی به من انداخت، انگار از این واقعیت که من هنوز زنده بودم، خوشحال بود. متوجه شدم که من هم متقابلا به خاطر این موضوع خوشحال هستم. دنیا درحال نابودی بود و تنها چیزی که واقعا برای من اهمیت داشت این بود که او زنده بود.
آنابث با صدای گرم و مهربانش گفت: «لوک، تو برای من مثل یه برادر بودی. یه برادر دوست داشتنی.»
لوک سرش را تکان داد، انگار از قبل همین جواب را انتظار داشت. چهره اش به خاطر درد درهم رفت.
گروور گفت: «می تونیم بهش آمبروسیا بدیم، می تونیم...»
لوک آب دهانش را قورت داد و گفت: «گروور، تو شجاع ترین ساتیری هستی که می شناسم. اما نه. درمانی برای درد من وجود نداره...» بعد سرفه کرد.
آستین لباسم را گرفت، می توانستم حرارت پوستش را که مثل آتش داغ بود احساس کنم؛ «اتان، من و همهِ کسایی که بی کس و کار و بی صاحب هستن... دیگه اجازه ندید... اذارید این ماجرا دوباره اتفاق بیفته.»
خشم و التماس را می شد هم زمان در چشم هایش دید.
گفتم: «نمی زاریم، قول می دم.»
لوک سرش را تکان داد و دستش شل شد.
چند دقیقه بعد ایزدان با لباس های جنگی باشکوهشان وارد اتاق تخت شدند و انتظار صحنهِ نبرد را داشتند.
اما آن ها من و آنابث و گروور را دیدند که زیر نور گرم و ضعیف آتشدان، بالای بدن درهم شکستهِ یک نیمه ایزد ایستاده بودیم.
پدرم با صدایی پر از شکوه و هیبت گفت: «پرسی، این... چی شده؟»
برگشتم و مقابل المپی ها ایستادم؛ «ما به کفن نیاز داریم...» صدایم گرفت. «یه کفن برای پسر هرمس.»