ویرگول
ورودثبت نام
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گرانکاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

روز دهم

فردو را زد. فکر می‌کردم از ترسناک‌ترین اتفاقات همین باشد و در روز دهم، شد. وقتی خواب بودم بمب‌افکن آمریکایی از بیخ گوشم رد شد و در چند کیلومتری‌م، احتمالاً سهمگین‌ترین تجاوز محتمل در سرم رخ داد. در این روزها عادت کرده‌ایم صبح که بیدار می‌شویم حال هم را بپرسیم. در برابر عادت، مقاومت می‌کنم اما واقعیت این است که روزهای اول، ساعتی چندبار حال هم را می‌پرسیدیم و حالا ممکن است چندساعتی از هم بی‌خبر باشیم. نمی‌دانم تاب‌آوردن این چندساعت یا گاهی یک روز بی‌خبری‌ها، به‌خاطر این است که تمام آدم‌هایی که برایم مهم‌اند ذره ذره از تهران خارج شدند، یا از همین روزها که یکی یکی برگردند باز هم آرام‌تر از هفته‌ی گذشته‌ام. دلم برای قلیون‌های آدیشه تنگ شده. برای شب‌هایی که با م و ح می‌نشستیم در تراس پشتی آدیشه، یک قلیون گران سفارش می‌دادیم با یک سینی مزه و درباره‌ی طعم روغن زیتون حمص بحث می‌کردیم و پلی‌‌لیست می‌رسید به ریمیکس خزترین آهنگ‌های نوستالژی دهه هشتاد. بعد ح را مجبور می‌کردیم از طبقه‌ی پایین موچی بخورد و هر لحظه تکرار می‌کرد که «فقط به کسی نگید.» دلم برای طی‌کردن فاصله‌ی اپال تا خانه تنگ است. برای سه روزی در اواخر بهمن که از شدت غم نمی‌توانستم حرف بزنم و م پیشم ماند و ح صبح‌ها زنگ می‌زد که «کجا بریم حالش خوب می‌شه؟ بولینگ؟ تئاتر؟ شهربازی؟ می‌خواین بریم از این اتاقا که چیزمیز می‌شکونم تا خشم‌شون خالی شه؟» اما من خشم نداشتم و عقب ماشین م می‌نشستم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم، نامجو گوش می‌دادیم و تا آخر دیدارمان یک کلمه هم حرف نمی‌زدم. حالا یا دیگر هیچ‌وقت این روزها را تجربه نخواهم کرد، یا اگر تجربه کنم در پس‌زمینه قرار است صدای ضدهوایی به‌گوش برسد؟

این دو روز، صبح‌ها را با خبر خطری که بیخ گوشم بوده و نفهمیدم شروع کرده بودم. دیروز که خانه‌ای در نزدیکی‌مان، امروز فردو. مامان نیمه‌های شب درست در ساعت حمله به فردو، پیام داده بود «لا حول و لا قوة الا بالله» و من ندیده بودم. همین. صبح باید مامان را از جای دیگری به خانه می‌آوردم. زنگ زدم «ماسک باید بزنیم؟ همین‌طوری بریم بیرون؟» قرار شد ماسک بزنیم و وقتی آمدیم خانه، لباس‌هایمان را دم در درآوریم. حالا که می‌نویسم از صد جای مختلف خبرش تأیید شده که این حمله، نشت تشعشع نداشته اما صبح که داشتم از خانه بیرون می‌رفتم، مطمئن نبودم. همین که مطمئن نبودم و واقعاً ممکن بود در معرض خطر هسته‌ای قرار بگیرم، و در همین موقعیت لباس‌هایم را عوض کردم و از خانه بیرون رفتم، تا هفته‌ی پیش برایم قابل تصور نبود. مامان تا سوار ماشین شد گفت «احتمالا بی‌ربطه ولی تنگی نفس دارم.» من هم وانمود کردم بی‌ربط است. اما همین که در سرمان می‌دانستیم داریم احتمال مرتبط‌بودنش را می‌دهیم هم ترسناک بود. ف زنگ زد «سالمی؟» گفتم «خواب بودم.» گفت «ما داریم راه می‌افتیم به سمت تهران. تو که نمیای فعلاً؟» گفتم «نمی‌دونم. فعلاً هر بار حرف می‌زنیم، بگیم تهران می‌بینمت.»

در این ده روز من تازه فهمیدم چه آدم‌هایی را بیشتر دوست دارم و چه آدم‌هایی مرا بیشتر دوست دارند. ع خوش‌خیال دیروز می‌گفت «چه‌قد از استرس‌های بی‌خودی پر شدی. آمریکا هیچ‌وقت نمیاد فردو رو بزنه.» دلم می‌خواهد بروم به فکرهایش انگشت فاک نشان بدهم. این بازی دو سر باخت است. ما چه ادامه بدهیم و چه نه، بازنده‌ی میدان ماییم. در این میدانی که بازنده‌اش تمام ماییم هم، بازنده‌تر جوانی ماست. و در میان جوانی ما که بازنده‌تر است، بازنده‌ترین منم. منم که دارم با تمام ابعاد زندگی‌ام طوری برخورد می‌کنم که انگار واقعاً فردایی نیست و اگر ناگهان روزگار چرخید و فردایی وجود داشت، همه‌چیز دوباره از دست می‌رود. از ابهام بیزارم. باید طوری همه‌چیز را می‌چیدم که امید داشته باشم فردایی وجود داشته باشد و طبق آن، تصمیم‌ها را می‌گرفتم. اما هنوز فکر می‌کنم واقعاً فردایی وجود ندارد.

روزهای اول به آدم‌ها می‌گفتم «امیدوارم زود این وضعیت تموم شه.» دیروز م گفت «امیدوارم زود این وضعیت تموم شه.» پرسیدم «واقعاً امیدواری؟» و گفت نه. خودم هم دیگر این جمله را نمی‌گویم. با زدن فردو و ورود آمریکا به جنگ، تمام قواعد از نو نوشته می‌شود. یمن به میدان آمده. جناح‌بندی‌ها سرراست‌تر می‌شود. تجاوزها آشکارتر. این حکومت چند دهه است منتظر امروز نشسته تا انتقام همه‌چیز را بگیرد. این جنگ، تازه شروع شده است. همکارم داشت از این می‌گفت که قطعی اینترنت دسترسی‌اش به هوش مصنوعی را سخت کرده‌ بود و کارش پیش نمی‌رفت. ناخودآگاه گفتم «امیدوارم دیگه قطع نشه.» بعد کمی مکث کردم، خندیدم و گفتم «ولی می‌شه.» این جنگ تازه شروع شده است. به او گفتم «همین‌روزا برمی‌گردم تهران.» گفت «یه‌کم دیگه صبر کن. تا ایران بزنه.» صبر می‌کنم. چون ایران چه بزند، چه نزند هیچ‌چیز تا ابد تمام نمی‌شود. فقط صبر کنم تا بزند و دیگر مطمئن شویم که وارد دوره‌ی جدیدی از زندگی شده‌ایم و باید در آن زندگی کنیم. جلوی چشم‌هایم را چیزهای سیاه، زیادی گرفته‌اند؟ ممکن است؛ اما گمان کنم طبیعی هم هست.

طبیعی‌ست مثل همه‌ی آدم‌هایی که واکنش اولیه‌شان رفتن از تهران بود. طبیعی‌ست سرعت مغزمان در پردازش و هضم اطلاعات، کم‌تر از سرعت اتفاقات پیرامون باشد. طبیعی‌ست مثل همه‌ی کسانی که رفتند و حالا دارند بازمی‌گردند بدون آن‌که چیزی بهتر شده باشد. چون ما زمان نیاز داریم برای فهم سختی‌ها. برای فهم بلایی که سرمان آمده به این زمان نیاز داشتیم. کم کم ایران، آمریکا را می‌زند، جنگ تازه شروع می‌شود، ما به زندگی‌هایمان در تهران بازمی‌گردیم و با وجود ابرهای سیاه جلوی چشم‌مان، زندگی می‌کنیم چون مجبوریم.

از تمام واکنش‌های حماسی و تراژدیک به وضعیت جدید بیزارم. باید بپذیریم همه‌چیز رو به نابودی‌ست و حماسه و تراژدی، تنها واکنشی دفاعی به نابودی‌ست؛ نه کنش‌هایی به‌ذات اصیل.

۱ تیر ۰۴

ساعت ۱ شب

قطعی اینترنتهوش مصنوعی
۰
۵
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
کاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید