ویرگول
ورودثبت نام
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گرانکاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

روز نهم آتش‌بس

امروز سه تا از کابینت‌ها را مرتب کردم؛ کاری که عید می‌خواستم انجام دهم و نشد. ادویه‌ها را یکی یکی از کابینت بیرون کشیدم، قوطی‌شان را تمیز کردم، اضافی‌ها را دور ریختم و هرچه ماند را مرتب سر جای‌شان چیدم. همه‌ی این‌ها را برای این انجام دادم که باید تحلیل سه ساعته‌ای از جنگ را می‌شنیدم تا برای پایان‌نامه ذهنم بازتر شود. این حالت تهوع لعنتی از بچگی تا حالا رهایم نمی‌کند. همین که فکرهایم شروع می‌شود، تهوعم بیشتر می‌شود و یک‌هو خودم را آشفته و بی‌قرار می‌بینم که بو و مزه‌ی هرچیزی بیشتر اذیتم می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور با این تهوع عصبی، گاهی پرخوری عصبی پیدا می‌کنم. لااقل همین بهتر از پرخوری عصبی‌ست. حالا جنگ می‌شود، جهان به هم می‌ریزد، زندگی شخصی‌ام تکه‌تکه می‌شود و لااقل در این میان تنها دل‌خوشی‌ام همین می‌ماند که هنوز در وزن ایده‌آلم مانده‌ام و روتین پوستی‌ام را ترک نکرده‌ام.

دیروز با استادم صحبت کردم. گفتم که موضوع فعلی‌ام آن‌قدر بی‌ربط و پرت از جهان و واقعیت‌ است که دست‌ودلم به پژوهش نمی‌رود. گفتم احمقانه است در این وضعیت بخواهم فقط به احساس تنهایی انسان‌ها توجه کنم. بی‌معناست. اول گفت سر همان موضوع قبل بمانم، بعد گفت که خودم باید حالم با موضوعم خوب باشد و چون حالا حالم خوب نیست، پس بروم سراغ موضوع دیگری که حالم با آن خوب می‌ماند. همین هم شد که کمک کرد با چرخشی هوشمندانه، همان عنوان قبلی‌ام را با اصلاحی جزئی به موضوع دیگری تبدیل کنم؛ موضوعی که چه دوباره جنگ شود و چه با همین تجربه‌ی دوازده‌روزه بخواهیم ادامه دهیم، معنادار بماند. کارم سخت‌تر شد. با این‌که فصل یک و دو را برای موضوع قبل نوشته بودم و فصل سه‌ و چهار بسیار ساده‌تری در موضوع قبل داشتم، اما حالا احساس هم‌آهنگی بیشتری با جهان دارم. اگر می‌خواستم موضوع قبلی را ادامه دهم انگار در امتداد این جداافتادگی‌ام از زمان و مکان داشتم پارو می‌زدم. توی کابینت کشمش پیدا کردم. از آن چیزهایی‌ست که نمی‌دانم باید چه‌کارش کنم و کجا بگنجانم. اگر خانه‌ی پدری بود دور از چشم مامان کیسه‌ی کوچکش را ته کابینت پرت می‌کردم تا جلوی چشمم نباشد و دیگر هم برایم مهم نبود که چه بر سرش می‌آید. اما حالا کیسه‌اش را باز کردم، همه‌اش که فقط یک مشت می‌شد را توی کاسه‌ی چوبی روی کابینت ریختم، چندتایش را خوردم و یادم افتاد خودم پارسال انگورها را به این کشمش‌ها تبدیل کردم؛ انگورهایی که اشتباهی یک کیلو بیشتر خریده بودم و می‌دانستم اگر بماند خراب می‌شود. فاضلی داشت از زندگی می‌گفت. که در جنگ، زندگی پررنگ می‌شود. که هسته‌ی اصلی جریان‌های امروز، زندگی‌ست. دلم خواست لواشک بپزم. باید آلو بخرم.

شیر موز قهوه نوشیدنی رایجی‌ست؟ از خرید قهوه‌سازم هنوز خوش‌حالم و به هر بهانه‌ای اسپرسو برای خودم درست می‌کنم. عصر هم شیرموز درست کردم تا شیر انقضاگذشته را تمام کنم و دلم خواست یک اسپرسو در آن بریزم. ایده‌ی خوبی نبود. دارم به زندگی چنگ می‌زنم. مثل این شفلر ابلقی که جدید آورده‌ام و دارد به زندگی چنگ می‌زند اما حالش خوش نیست و هر لحظه ممکن است همه‌ی برگ‌هایش فرو بریزد. حس می‌کنم. حال برگ‌هایش را حس می‌کنم. مثل حال خودم که حس می‌کنم. امروز قرار بود فصل یک پایان‌نامه‌ی جدیدم را بنویسم اما بیشتر دور خودم چرخیدم، مصاحبه‌ها را گوش دادم، به بن‌بست‌های انبوه جهانم فکر کردم و تهوع کشیدم. توی حمام کمرم می‌سوخت. بعد که در آینه نگاه کردم سوختگی‌اش را دیدم. لابد به فرش کشیده شده. پشت تلفن به مامان گفتم «من خونه‌مو خیلی دوست دارم. تروخدا اگه باز جنگ شد ولم کنید همین‌جا بمونم.» گفت «چه حیف که اگه جنگ شد بازم باید ولش کنی و بیای.» رومیزی نخی راه‌راهم را بردم توی حمام با دست شستم. از با‌دست‌شستن بعضی‌چیزها خوشم می‌آید. ترکیب این رومیزی هم با گلدانی که برای تولدم هدیه گرفتم روی میز زیبا می‌شود. یک بار هم باید گل بخرم که توی گلدان زردی که از کاشان خریدم بگذارم. دلم نمی‌خواهد خودم برای خودم گل بخرم. دلم می‌خواهد کسی برایم گل بخرم. یادم نیست آخرین‌بار چند سال پیش و چه کسی برایم گل خرید.

از روز اول جنگ که چت جی‌پی‌تی پلاس خریدم هنوز نشده که درست از آن استفاده کنم. بعد که شنیدن مصاحبه‌ها تمام شد نشستم با این حرف زدم و سناریوهای ممکن را بررسی کردیم. تعمداً صدایش زدم «این». نظرش این بود که این وضعیت تعلیق حداکثر تا یکی دو سال ممکن است کش بیاید. اما بیشتر احتمال می‌دهد بین دو ماه تا یک سال طول بکشد. می‌گفت یا ایران به سمت غنی‌سازی اورانیوم دوباره حرکت می‌کند که دوباره جنگ می‌شود، یا دست‌به‌عصا حرکت می‌کند و همه‌چیز آرام پیش می‌رود تا روزی که دوباره وضعیت تشدید شود. هرچه هست می‌گفت این‌ها بعید است زمانی بیشتر از یکی دو سال دوام بیاورد. نمی‌دانم این تعلیق امروز کشنده‌تر است یا آن اضطراب ده روز پیش.

احساس می‌کنم همه‌چیزم دو تا شده. انگار یک چشمم برای یک من است و چشم دیگری‌م برای من دیگری. استاد از وضعیت موجود می‌گفت و همین‌طور که تهوعم بیشتر می‌شد و دلم می‌خواست خودم را از همان پنجره‌ای که به آن تکیه داده بود پرت کنم، همان لحظه که دلم می‌خواست آن چاقو جای آن‌ هندوانه مرا ببرد، طرف دیگر وجودم گفت «دلم می‌خواست توی جنگ زندگی کنم. دوست داشتم تجربه‌ش رو داشته باشم.» بعد خودم را تصور کردم که وسط بل‌بشو دارم از این‌طرف به آن‌طرف می‌دوام و به آدم‌ها کمک می‌کنم؛ چیزی که از نوجوانی منتظرش بودم: نجات‌دهندگی در بحران‌. استاد گفت «وقت هست حالا. اینجا خاورمیانه‌ست.» بعد کمی حرف‌هایمان ادامه پیدا کرد و جای دیگری گفت «نه‌تنها اینجا خاورمیانه‌ست؛ که ما مرکزی‌ترین نقطه‌ی تنش‌های این جغرافیاییم.» تهوعم باز بیشتر شد و دلم می‌خواست فرار کنم. هربار یادم می‌آید چگونه از میان انبوه امکان‌هایی که برای زیستن داشتم، در اشتباه‌ترین نقطه‌ی زمانی و مکانی جهان به دنیا آمده‌ام، تهوعم بیشتر می‌شود. یک روز همه‌ی خاورمیانه‌ی آوارشده در وجودم را بالا می‌آورم.

م پرسید «جدی برنامه‌ت برای آینده چیه؟» هیچ‌وقت انقدر بی‌برنامه نبودم. گفتم «فقط می‌دونم تا سه ماه دیگه باید دفاع کنم و می‌دونم اگه تا یک ماه پیش، چهل درصد به رفتن فکر می‌کردم، الان دیگه مطمئنم نمی‌خوام برم.» برنامه‌ای برای آینده ندارم. حتی برای آینده‌ی کاری و درسی‌ام هم برنامه‌ای ندارم. برای هیچ بخشی از زندگی. در موقعیتی‌ام که اگر به نحوی بمیرم، هیچ چیزی در جهان به هم نمی‌ریزد. نه درسی ناقص می‌ماند، نه کاری زمین، نه شوهر و بچه‌ای بی‌خانواده، نه معشوقی چشم به راه، نه پول‌هایی خرج‌نکرده، نه آرزویی خاموش‌شده. در پایان فصل نشسته‌ام و تا هیچ فصل جدیدی آغاز نشده فرصت مناسبی‌ست برای لغو ابدی پروژه تا کسی ضرر نکند. یک ماه پیش درست در چنین روزی تراپیستی که دیگر رهایش کردم پرسید «چقدر به مرگ فکر می‌کنی؟» و پاسخ دادم خیلی. اگر باز می‌دیدمش می‌گفتم «من نمی‌دانستم معنی “خیلی” را.»

م گفت «من خیلی دلم می‌خواد زیاد زندگی کنم.» واکنش آدم‌ها متفاوت است انگار.

۱۲ تیر ۰۴

احساس تنهاییجنگزندگیروزمره نویسی
۰
۰
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
کاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید