ویرگول
ورودثبت نام
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گرانکاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

روز هفتم

امروز ته چاهی خودم را دیدم که دراز کشیده‌ام در انتظار  مرگ. خانواده‌ام تازه همه‌چیز را جدی گرفته‌اند. شلواری می‌خواستم که شب‌ها بپوشم و اگر در خواب لازم شد از خانه بیرون بروم، لااقل عکس بستنی و باب‌اسفنجی روی آن نباشد. در مغازه وقتی می‌خواستم حساب کنم، دختری که او هم مشتری بود یک شلوار مثل همانی که من برداشتم را برداشته بود. به صندوق‌دار گفت «من شبا شلوار نمی‌پوشم، مامانم گفته باید بری شلوار بلند بخری برای جنگ.» در هیچ‌کجای قصه تنها نیستیم.

نیمه‌های شب با صدای پدافند از خواب پریدم. شب‌ها که پدافند شهر فعال می‌شود، اول قلبم از ترس تیر می‌کشد، بعد بیدار می‌شوم، بعد می‌فهمم چرا قلبم تیر می‌کشد. به این فکر می‌کردم که اگر یکی از موشک‌ها روی سرم فرود بیاید و بمیرم، در کدام مرحله‌ام. در تیرکشیدن قلبم؟ در آستانه‌ی بیدارشدن؟ یا در لحظه‌ای که بیدار شدم و فهمیده‌ام که قلبم چرا تیر می‌کشد و بعد آوار روز سرم می‌آید؟ تصوری از مرگ زیر آوار ندارم. از میان مرگ‌های مربوط به حوزه‌ی جنگ، نمی‌دانم کدام را بیشتر می‌پسندم. فقط می‌دانم امروز مرگ را بسیار می‌پسندم. مرگ را ده بار به زیستن در این وضعیت ترجیح می‌دهم.

همان روزی که جنگ شروع شد، یعنی هفت روز پیش، وقتی داشتم خانه‌ام را با کوله‌های پر و سنگینی ترک می‌کردم و نمی‌دانستم چند روز بعد دوباره می‌توانم به آن بازگردم، در کانالی تلگرامی نوشتم از زیستن در جنگ. بعد با خودم خیال کردم که می‌توانم تا هرچندروز که جنگ ادامه داشت، از زیستن بنویسم. از این‌که در این روزها زندگی‌ را فراموش نکرده‌ام. اما حالا و پس از هفت روز، می‌نویستم که من نه تنها زندگی را فراموش کردم، که اصلاً هم دلم نمی‌خواهد دیگر ادامه داشته باشد. مرگ را به هر گزینه‌ی دیگری ترجیح می‌دهم.

رفته بودم از سوپری روبه‌روی خانه چسب پهن بگیرم برای پنجره‌ها. چشمم خورد به شکلات ویفری میلکای سکه‌ای. یادم آمد همیشه دلم می‌خواست یکی از این‌ها بخورم. در حالت عادی احتمالاً صد هزار تومان به یک تکه ویفر نمی‌دهم، اما امروز دادم. چون معلوم نیست دیگر در زندگی‌ام حالت عادی را ببینم یا نه. بعد آمدم خانه و دور از چشم برادرزاده‌ام، همه‌اش را با چای خوردم. چیز خاصی نبود. اما لااقل یک‌بار تجربه‌اش کردم. چه چیزهای دیگری دارم که دلم می‌خواهد حداقل یک بار تجربه‌اش کنم؟

سطح اضطراب در خانه‌مان بالاست. مامان دیشب دو بار صدایم زد. یک بار از یکی از وسیله‌های خانه صدای بوق شنیده بود و فکر کرده بود شاید موبایل‌هایمان دارد منفجر می‌شود. یک بار هم صدای هواپیمایی که دو ساعتی بالای شهر می‌چرخید توجهش را جلب کرده بود. دو بار هم خودم از صدای پدافند بیدار شدم. تازه یک هفته گذشته است. شایعه‌ی هلی‌بورد آمریکا قوت گرفته است. گفت «طلاهات رو آویزون نکن به خودت. بذار توی یه جعبه توی ساک.» گفتم «کیفمو بزنن همه‌چی‌م می‌ره.» گفت «بهتر از اینه که به خودت به‌خاطر طلاهات آسیب بزنن.» یاد روزی افتادم در اواخر خرداد سال گذشته که بعد از یک جلسه‌ی کاری مفید، سرمست و دل‌خوش از جردن پیاده راه افتادم و تا آزادی رفتم. که میان راه باران بارید، آفتاب شد، رنگین‌کمان درآمد، تنهایی سر ظهر رفتم علی‌املتی، با کلاغ‌های ساعی عکس گرفتم، در آینه‌های شهر خودم را دیدم، کفشم پایم را زد و وقتی رسیدم خانه، برای همیشه آن کفش را کنار گذاشتم. یعنی دوباره می‌توانم در تهران چندساعت پیاده راه بروم؟ یعنی اگر در تهران پیاده‌روی کنم، همه‌چیز مثل قبل می‌شود؟ کم با زمان مشکل داشتم که درد غیرقابل‌بازگشت‌بودن دوباره دست انداخته در گردنم؟ من ترجیح می‌دهم بمیرم تا با این وضعیت کنار بیایم. بابا می‌گوید باید ساکم را جمع کنم تا اگر خبری شد، سریع از شهر برویم. به این شهر تعلق خاطر ندارم. که از آن آزرده هم هستم. اما اگر بنا به مقابله با زور باشد، ترجیح می‌دهم بمانم و از همین خراب‌شده دفاع کنم و همین‌جا هم بمیرم. مغزم توان پردازش هرچه قرار است رخ دهد را ندارد. گیرم همه‌چیز همین فردا صبح متوقف شود؛ من باز هم توان ندارم. من توان ادامه‌دادن ندارم؛ برنامه و امید و آرزویی هم.

۲۹ خرداد ۰۴
ساعت ۸ شب

۱
۰
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
کاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید