از صبح که بیدار شدم داشتم گریه میکردم. م پیام داد «خداروشکر کن یه جایی هست حضوری بری سر کار. من دارم توو خونه دیوونه میشم.» گریهام بیشتر شد. گفتم «یهکم دیگه میام تهران بیا پیشم.» مامان را از دو سه روز قبل سعی کردم آماده کنم. هر موقعیتی پیش آمد گفتم من کمکم میخواهم برگردم. تا همین امروز جوابم را نمیداد. منتظر جواب هم نبودم. خیلی وقت است حرفهایم را در فضای اجازهگرفتن پیش نمیبرم و فقط اطلاع میدهم. او هم خیلی وقت است به ابزارهای بیرحم روحی متوسل نمیشود. امروز صبح گفتم «ایران که بزنه من دیگه میرم.» و بعد رفتم توی اتاق تا گریهام را ادامه دهم. آمد توی اتاق. گفت «تا این جنگ تموم نشده نمیشه از شهر بیرون بری.» گریهام را ادامه دادم. من این روزها را پشت سر گذاشته بودم. قرار نبود دوباره به آن بازگردم. قرار نبود دوباره از نو برای داشتن زندگی خودم تلاش کنم. قرار نبود مسیر آمده خراب شود و از نو بخواهم بسازمش. گفتم «من زندگیم تهرانه. اینجا جای من نیست.» گفت «یهبار میریم هرچی میخوای بردار بیار.» وسیلهای نمیخواهم. هرچه لازم داشتم را آوردهام. شاید اشتباهم همین بود که از شهر خارج شدم. گفتم «چیزی نمیخوام. میخوام اونجا زندگی کنم.» تمام دیالوگها تکراری بود دیگر. همهاش را چند سال قبل تجربه کرده بودم. همهاش مسیری بود که یک بار رفته بودم.
گفتم «کارمو عوض میکنم. میرم تهران حضوری سر کار.» خودم میدانستم پرتوپلاست. حالا همهجا دارند از نیروهای خودشان هم خلاص میشوند؛ چه کسی میآید بیمصرفی چون مرا به کار بگیرد؟ گفت «خوبه حالا میری همینجا سر کار. اگه همهش خونه بودی بیشتر اذیت میشدی.» اینکه میداند خانه اذیتم میکند خوب است؛ اما کافی نه. گفتم «از خونه به شرکت فرار میکنم از شرکت به خونه. اینجا بدتر از اونجا، اونجا بدتر از اینجا.» برگشتم به اتاق تا گریهام را تمام کنم. گریهام تمام نمیشود. برگشتم پیش مامان: «من خیلی زحمت کشیدم تا اون زندگی رو ساختم برای خودم. نمیخوام بذارم همهش از دست بره. چند سال زحمت کشیدم تا بهش رسیدم.» و خودم فقط میدانم که نگهداشتن همان زندگی سادهی تکراری سخت دور از جهان و خلوت و آرام، سختترین کاری بود که در ارتباط با خانوادهام انجام داده بودم. همین که از نقطهای که «اونجا کاری نداری پس نباید بمونی» رسیده بودم به نقطهای که با گفتن «من زندگیم اونجاست» دیگر کسی دنبال دلیل نمیگشت برای تهرانماندنم. اما حالا همهچیز خراب شده است. همهچیز خراب شده است و این کوچکترین و شاید کماهمیتترین اثر جنگ است. م پیام داد «اینجا هنوز ترسناکه. ساختمون هلال احمر رو باز زدن. نیا.» ولی من «یهشب دوباره، پیشت میشینم و زل میزنم بهت. انگار یه خوابه، بیبی برمیگردم باز یه روز تهران کنارت.» سارن هیچوقت فکر نمیکرد دختری در میانهی جنگ و گیرافتاده دور از خانهاش، با همین یک خط آهنگش چند ساعت گریه کند.
ایران هنوز جنگ را به مرحلهی بعد نبرده است. شبها روی تختم سروته میخوابم که اگر موشکی نزدیکم خورد و دیوار ریخت، دیوار و اسپیلت روی سرم نریزد. من دارم از زندگی در این شهر و دور از تهران، به جنون میرسم. زل زدهام به مانیتور و همین دو تا تسک مانده را هم نمیتوانم انجام دهم. یکی میگوید «داره باز ملی میشه.» اما هنوز تلگرام را دارم. فیگما باز نمیشود، جیرا باز نمیشود، چت جیپیتی باز نمیشود؛ فقط گوگل کار میکند. و تلگرام روی گوشی خودم. کاری از دستم برنمیآید. خبرها را میخوانم. ونک، شهرک غرب، سعادت آباد، اوین، کرج. توی گروه پیام میدهم «ونک کسی نبود؟» و فکر میکنم تا کی باید لوکیشن حملات را چک کنم تا اگر کسی آنجاست، حالش را بپرسم؟ او دارد به تهران برمیگردد؛ درست وسط همین اخبار. تصویر توی سرم تصویر گذر از میدان مین در فیلمهای جنگ است. کاری از دستم برنمیآید. برایش مینویسم «لطفاً زنده و سالم بمون» و نفرستاده پاک میکنم. این جمله را در یازده روز گذشته صد بار از من شنیده است. گفتنش فقط اضطراب بیشتری میدهد و اضطراب کاری نمیکند و بگذار خودم با خودم کنار بیایم. خشم و ناتوانی، استیصال میزاید؛ مستأصلم. از خردهچیزهای سخت و خراب و اشتباه هم عاصیام. در خانه درست بسته نمیشود و وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، برای خرابی در، نیم ساعتی در ماشین گریه کردم. به مامان گفتم «تقریبا هر جملهای کسی میگه اذیت میشم.» گفت «دوست داری چی بشنوی؟» گفتم هیچی. چون واقعا دلم نمیخواهد چیزی بشنوم. دلم نمیخواهد صدای کسی را بشنوم. دلم میخواهد گوشهی این اتاق بمانم و دیوار فرو بریزد و اسپیلت روی سرم بیفتد و بمیرم. مامان با استیصال گفت «کجا بذارمت که طوریت نشه؟» قلبم گرفت. یادم افتاد اگر میتوانستم، من هم میخواستم او را جایی پنهان کنم که دست هیچ موشکی به او نرسد. اما حالا هیچ کاری از من برنمیآید و او از امشب دوباره کنار صدای ضدهواییها و موشکها میخوابد و من هرلحظه فکر میکنم چهقدر بیچارهام. مامان حق دارد مستأصل باشد. حق دارد نخواهد از جلوی چشماش دور شوم. تازه مامان، مامان است. من که مامانش هم نیستم.
چسبهای پهن هنوز روی میزند. بابا گفته یک روز میچسباندشان.
۲ تیر ۰۴
ساعت ۵ عصر