
چشمامو باز کردم و با چیزی روبه رو شدم که نمیتوانستم باور کنم:یک باغ سرسبز پر از درخت هایی به شکل ابر،چمن های فیروزه ای و ... موشروم؟ (گاو های کله قارچی ماینکرافت)
-این دیگر چه سمیه؟
+اینجا ناخودآگاهت است.
به سمت صدا برگشتم؛ یه پیرزن با موهای بلند آبی و لباس عروس؟!
-تو...
+من خدای تناسخم.
-منم خدای شیمی ام:/
+اوه! اما خدای شیمی جابربن حیان است.
-مسخرت کردم، من به تناسخ اعتقادی ندارم.
+تو برگزیده شدی تا دوباره به زندگی برگردی.
-یه دلیل منطقی بیار که تو واقعی هستی و اینا توهم نیست.
+به زیر پاهایت نگاهی بینداز.
نگاهم رو ازش گرفتم و به زیر پاهام چشم دوختم. اوه خدای من! اون که منم، و یه پارچه ی سفید هم روم انداخته شده؟
-ولی... چرا من؟
+فرشته ی مرگ سراغ شخص اشتباهی رفته بود. متاسفم!
-منظورت اون بچست؟
+اون میتواند به شکل هر کسی در بیاید.
-و حالا من قراره توی بدن کی تناسخ پیدا کنم؟
+شما به اشتباه فوت کردید، پس حق انتخاب دارید.
-یعنی مثلا من میتونم برم توی بدن برادر زاده ی عمه ی شوهر خالم؟
+خیر. فقط میتوانید در بدن شخصی که دیگر وجود ندارد بروید.
-دیگر وجود ندارد؟ یعنی میتونم مثل فن فیکشن های quotev برم تو بدن یه کاراکتر؟
+بله.
من چقد خوشبختم لالالالایییییی. آروم باش ریحانه، بهت گفت حق انتخاب داری؛ دکو؟ نه زیادی مظلومه درخور شخصیتم نیست.میتسوری؟ نه از اوبانای زیاد خوشم نمیاد. روبین؟ نه بابا هنوز وان پیسو تموم نکردم اسپویل میشه برام.صبر کن ببینم، گفت شخصیتی که وجود خارجی نداشته باشه، پس...
-می خوام یه کارکتری که توی تصوراتم ساختم باشم.
+اوه!
-نمیشه؟
+نه فقط،متعجب شدم که همچین درخواستی کردی! از این کار مطمعنی؟
-بله!
+پس فقط کافیست بیایی و دستانت را به افسار آن گاو سرخ بگیری.
کاری که گفت رو کردم، زیر پام خالی شد و بعد... زات خوردم تو دیوار.
_تو هیچ وقت نباید به دنیا میومدی!! تو لیاقت نفس کشیدن تو هوای منو نداری! باید از روی زمین محو بشی!
این دیگه چه خریه؟ مشکلش با من چیه؟ چرا ..... آها فهمیدم! آره من الآن شدم کارکتری که توی ذهنم داشت خاک میخورد!
-هه. تو یه احمقی.
_چییی؟
-گفتم : تو یه احمق عقده ای هستی!
و بعد از اون پرورشگاه لعنتی فرار کردم.
__________
خب بزارید در مورد این شخصیت توضیح بدم :
نامیکازه میاکو، وقتی 4 سالش بود بعد از آزاد شدن نه دم و رفتنش تو اون بچه نق نقو و خراب شدن زندگیش، توسط هوکاگه سوم به یه پرورشگاه انتقال داده میشه. دلیل؟ خب معلومه دیگه، چون اون دختر هوکاگه چهارمه و هویتش باید مخفی بمونه:| البته که اون مسئول لعنتی پرورشگاه میرینه به زندگی خراب شدش و مثل کوزت بیچارش میکنه. هیچی دیگه بعد از 5 سال بدبختی بالاخره یه کاری میکنه که از اونجا پرتش میکنن بیرون(روی صورت مدیر با رژ لب 48 ساعته یه نقاشی مسخره کشید.) بعد از اینکه 58 بار دور خودش میچرخه به کونوها میرسه. و بله اینجاست که به شخصی به نام تئوچی بر میخوره. اونم که میبینه دخترمون هیچ کسی رو نداره خودش میبره بزرگش میکنه. و اینکه فکر نمیکنم به دردتون بخوره ولی خب، آره istp عه.
ادامش هم نمیگم چون اسپویل میشه:)