ویرگول
ورودثبت نام
Botoko
Botoko
Botoko
Botoko
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

پسری در جستجوی آزادی

بوی خاک باران خورده به مشامش میخورد.به آسمان نگاه کرد،مثل همیشه باران میبارید.این کشور همیشه درحال گریه کردن بود؛درست مثل ساکنانش.بدن سردی که در دستانش بود اینگونه میگفت.باری دیگر به آن چهره آشنا خیره شد و نیرویش را به حنجره منتقل کرد.جنگ همیشه سرد بود و به همه بد میگذشت؛ولی برای پسرک موقرمز انگار به شدت سخت گذشته بود.زندگی پدر و مادرش را سربازی گرفته بود که فکر میکرد آنها نظامی هستند؛حالا همان سربازان مرده بودند.به دستان که؟به دستان خودش که به سرخی موهایش بود.چرا هرکاری میکرد صلح یافت نمیشد و جنگ سایه به سایه دنبالش میکرد؟

۲
۱
Botoko
Botoko
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید