ویرگول
ورودثبت نام
Botoko
Botoko
Botoko
Botoko
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

Geto

در آن تابستان شلوغ،تمام احساسات انباشته شده در قلبش مثل سمفونی ای دلخراش مدام نواخته میشد.حتی عقایدش هم شروع کرده بودند بر ضدش عمل کردن.از طرفی باور داشت ضعیف ها باید وجود داشته باشند تا قوی ها بتوانند بجنگند و از طرفی وجود ضعیف ها را کاملا بی معنی میدانست.این تضاد فکری ذره ذره وجودش را به نابودی میکشاند و نزدیک بود از بین ببردش.دیگر کسی نبود که برای او وقت بگذارد یا توجهش را به او دهد.بنابراین تصمیم گیری را خودش به تنهایی باید انجام میداد.راهی را انتخاب کرد که او را به زوال رساند و از بهترین دوستش جدا شد.هنوز هم دوستش را دوست میداشت؛ولی نقششان در این دنیا باعث شد دوستش او را به دست مرگ بسپارد.شاید اگر راه درست را انتخاب کرده بود...

۲
۰
Botoko
Botoko
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید