در این قسمت از سریال خاندان اژدها همه چیز آماده میشود تا بالاخره در قسمت بعد شاهد «رقص اژدهایان» باشیم.
یکی از تمهای داستانهای مارتین «عاقبت عمل» بوده. شاید در دنیای مارتین جنایتکاران آنطور که به نظر ما حقشان بوده مجازات نشوند، یا آدم خوبهای قصه آنطور که باید به چیزی که میخواهند نمیرسند اما یک چیز قطعی است؛ هر کس به سزای اعمالش میرسد. مثلا جافری براتیون در روز عروسیش خفه میشود یا آریا استارک بالاخره میتواند انتقام عروسی خونین را از خاندان فری بگیرد. به قول ضرب المثل پر مفز خودمان ایرانیها «دیر و زود داره ولی سوخت و سوز....» خوب شاید سوخت و سوز هم داشته باشد. آن هم در دنیای بی رحم بازی تاج و تخت. مارتین همهی آدم های داستانش را، چه اشراف زاده و چه رعیت، به سزای اعمالشان میرساند اما همیشه تاکید میکند که اعمال ایمپالسیو و انتقام جویانه ی اشراف زادگان به جز خودشان به زیردستانشان هم آسیب میزند.
خب، قسمت سوم فصل دوم خاندان اژدها از همینجا شروع میشود. دو خاندانی که کینه ی قدیمی در دل دارند (برکن ها و بلک وودها) به خودشان اجازه می دهند از دعوای بین دو جناح خانواده ی سلطنتی سواستفاده کنند و همان را بهانه کنند برای خون و خون ریزی. داستان از دورهمی پسرهای برکن شروع میشود که دارند در مورد مهارت شمشیرزنی و اسب سواری رجز خوانی می کنند. وقتی دوستان پسر جوان مهارت اسب سواری او را زیر سوال میبرند، او مهارت شمشیرزنی اش را به رخ میکشد و از جمله «اینقد تو شمشیرزنی مهارت دارم که بلک وودها رو بکشم» استفاده میکند. همین جمله نشان میدهد چه عداوت ریشه داری بین اعضای این دو خاندان وجود دارد. به محض اینکه پسر جوان این حرف را میزند پسرا خاندان بلک وود سر و کله شان پیدا میشود و آرون (پسر برکنی) را با نام خانوادگیش صدا میزند. همین جمله نشان می دهد که این پسرها شاید همدیگر را نمیشناسند. شاید اگر پرچم های خاندان های اشرافی بینشان فاصله نمیانداخت آن ها هم همراه با بقیهی پسرها آرون را دست میانداختند و با او شوخی میکردند. اما نه، سوگند به پرچم خاندان هایشان باعث شده بدون آنکه همدیگر را بشناسند با هم سر ناسازگاری داشته باشند. حالت چهره ی آرون به محض اینکه فریاد «برکن» پسر بلک وودی را میشنود، تغییر میکند.
دعوا، دعوای آشنای روستاییان است. کسی سنگهایی که مرز بین زمین های برکن و بلک وود را مشخص میکرد جا به جا کرده. آرون بعد از مشاجرهی لفظی کوتاهی راهش را میگرد که برود اما زیر لبی چیزی میگوید و آتش به خرمن می اندازد. آن چیز عبارت «بچه کش» است. در قسمت قبل دیدیم که آتو های تاور با سو استفاده از احساسات مردم سعی در بچه کش نشان دادن رنیرا داشت تا از این راه هم حمایت مردم عادی را بخرد و هم لردهای اشرافی را از بیعت با رنیرا بازدارد.
حالا تخمی که آتو کاشته حاصل میدهد. برکن ها و بلک وودها نه به خاطر آنکه در دعوای سلطنتی طرف اگان یا رنیرا را گرفته باشند بلکه به خاطر دشمنی دیرینه شان هر کدام یکی از طرفین دعوا را انتخاب کرده اند. برکن ها طرف جناح سبز و بلک وودها شاید به ناچار طرف جناح سیاه. سریال به خودش زحمت نمیدهد تا نبرد این دو خاندان را نشانمان بدهند، احتمالا به این خاطر که بودجه ی محدودی دارند. اما از نظر سینمایی، نشان دادن این جنگ اهمیت چندانی ندارد. برعکس، کارگردان با یک برداشت نسبتا بلند و موسیقی وهم آور نتیجهی آن را نشانمان میدهد و روی آن تاکید میکند؛ دشتی پر از اجساد بی جان. ابتدا کلهی آرون را میبینیم که شمشیری در گلویش فرور فته و بی جان و با صورتی گِل مال روی زمین افتاده. دوربین روی چهرهاش مکث میکند. اولین حدسمان به عنوان بیننده این است که همان چند پسر با هم درگیر شده اند و آرون تنها قربانی است. اما وقتی دوربین بالا میرود میبینیم که همین دعوای بچگانه بین دو خانوادهی نه چندان بلند پایه باعث شده چندین و چند نفر از هر دو طرف دعوا جانشان را از دست بدهند. پس اگر خاندان های اشرافی بلند پایه تر، مخصوصا اعضای خاندان سلطنتی با هم درگیر شوند چه تلفاتی خواهد داشت؟ دومین سوالی که باید از خودمان بپرسیم این است که اگر مملکت در صلح بود و چنین نفاقی بین رنیرا و اگان پیش نمی آمد، آیا برکن ها و بلک وودها به خودشان اجازه میدادند اینطور با هم درگیر شوند؟
سکانس بعدی، سکانس خاکسپاری سر اریک و سر آریک است. دو برادری که زندگیشان تحت تاثیر این دعوا قرار گرفته است. اگر در آن دعوا، که یکجورهایی حکم اولین درگیری رسمی بعد از مرگ ویسریس را داشت، فقط دو نفر آسیب دبده بودند، در جنگ برکن ها و بلک وودها چندین نفر آسیب دیدند و حالا باید منتظر بود و دید چند نفر دیگر قرار است آسیب ببینند. رنیرا و رینیس متوجه این موضوع هستند. در حالیکه جسریس اصرار به مجازات کسانی دارد که سر آریک را مامور کشتن رنیرا کرده، رینیس به رنیرا پیشنهاد میدهد خویشتن داری اش را حفظ کند. جمله ی قابل تامل رینیس این است که چه چیزی باعث این جنگ شد؟ رنیرا میگوید جواب این سوال راحت است. وقتی آن ها تاج و تختم را غصب کردند جنگ شروع شد. اما رینیس که با تعمق بیشتری به حوادث نگاه میکند در جواب میگوید که شاید وقتی بود که سر جهریس، پسر اگان، از سرش جدا شد؟ (تقصیر جناح سیاه) یا وقتی بود که ایموند لوک را کشت (تقصیر جناح سبز) یا وقتی لوک چشم ایموند را کور کرد؟(تقصیر جناح سیاه)
منظور رینیس این است که نمیتوانیم روی یک عمل و یک لحظه به عنوان شروع جنگ دست گذاشت و با این حرف میخواهد بگوید اگر احساساتی عمل کنیم و هر کار زشت را با کار زشت بعدی جواب دهیم در نهایت حتما جنگ صورت میگیرد. اگر بخواهیم رشتهی اتفاقات را بگیریم میرسیم به زمانی که ویسریس با دختر ولاریونی ازدواج نکرد و به جای وظیفه عشق را انتخاب کرد و با آلیسنت ازدواج کرد. یا وقتی که بعد از تولد اگان، یک بار دیگر رنیرا را به عنوان جانشین خودش اعلام نکرد. مارتین و سازندگان سریال کاری کرده اند که نتوانیم مشخص کنیم واقعا چه لحظهای پایههای رقص اژدهایان گذاشته شد. این ضعف داستان پردازی آنها نیست، این پیچیدگی زیبایی اثر مارتین و جهان بینی خاصش را نشان میدهد.
سکانس بعدی سر کریستن کول را نشانمان میدهد که حالا باید نگاه های سنگین اعضای گارد پادشاهی را برای به کشتن دادن برادرشان سر آریک تحمل کند. قضیه فقط به اعضای گارد پادشاهی ختم نمیشود. اعضای شورا هم با نیش و کنایه با او صحبت میکنند و نقشهی شتابزدهی دست جدید پادشاه را اشتباه میدانند. اما کریستن کول یک حمایتگر مهم دارند. ایموند تارگرین.
ایموند که تشنهی جنگ است و شروع آن را اجتناب ناپذیر میداند از جنگ برکن ها و بلکوودها (سکانس افتتاحیه ی این اپیزود) به عنوان مدرکی برای ادعایش استفاده میکند. در حالیکه سریال واقعیت جنگ برکن ها و بلک وودها را نشان داده بود، ادعای ایموند ثابت میکند که اشراف زادههای محبوس در قلعه ها چقدر از دنیای واقعی غافل هستند. ایموند واقعا فکر میکند برکن ها سر خود و برای حمایت از آنها به بلک وودها حمله کرده اند. جیسون لنیستر به درستی اشاره میکند که دو طرف آنقدر خسارت دیده اند که نمیتوان اسم پیروزی بر آن گذاشت (اشارهی دیگری به پایان تلخ رقص اژدهایان و عاقبت درگیری بین اعضای یک خانواده). جسپر وایلد به اگان و ایموند یادآوری میکند که برکن ها و بلک وودها از قدیم با هم اختلاف داشته اند و درست نیست که فکر کنند این نبرد برای ادعای اگان یا رنیرا را بر تخت پادشاهی است و دو خاندان از این «فرصت» استفاده کرده اند تا کینهی قدیمی را تسکین دهند.
اگان با شمشیر به میز میکوبد و میگوید :«من که اسمش رو جنگ میذارم» و حالا فقط به دنبال اقدام بعدی است. اگر هنوز آتو های تاور بود سر نوهاش فریاد میکشید و میگفت باید با خاندان های بیشتری بیعت کنند اما حالا و با خلا قدرتی که ایجاد شده اعضای شورا هم سردرگم هستند. گرند مستر پیشنهاد میدهند برای لرد تالی پیام بفرستند اما جاسپر میگوید لرد تالی آنقدر پیر است که به اعمال طبیعی بدن خودش هم کنترل ندارند چه برسد به پرچمدارانش. لرد جاسپر پیشنهاد میدهد از اژدهای شاهزاده دارون (برادر اگان و ایموند) کمک بخواهند تا سرزمین های ریورلند را تحت فرمانشان در بیاورد. جیسون لنیستر مخالفت میکند و میگوید آنها در های تاور هستند و راه دوری دارند بهتر است از لنیسترها استفاده کنند. آلیسنت با هر پیشنهاد جنگی سری از افسوس تکان میدهد. کریستن کول اقدام متهورترانه ای در سر دارد. ایموند هم فقط به جنگ فکر میکند و خود پادشاه، اگان، فقط به فکر قدرتمنایی و انتقام گیری است. این شورا، نه یک شورای متفق القول و هم نظر که کاملا از هم گسیخته است. مملکت سالها در صلح بوده و حالا در این شورا کسی نمیداند دقیقا باید چکار کند.
در نهایت نقشهی دست پادشاه مورد قبول واقع میشود. قبل از آنکه کریستن کول نقشهاش را کامل کند ایموند را در حال بازی با سکه میبینیم. مردی با اعتماد به نفس بالا. به محض اینکه کریستن کول میگوید نباید اژدهایان را با خودشان ببرند حواس ایموند جمع میشود و اعتماد به نفسش متزلزل. شاید اگر خاندان تارگرین اژدها نداشتند هیچ وقت همچین جنگی بینشان در نمیگرفت.
جلسهی شورا با سکانسی که یادآور روزهای اوج بازی تاج و تخت است به پایان میرسد. اگان میخواهد با اژدهایش به «جنگ» برود اما چون پادشاه است باید در امنیت قلعه باقی بماند. اگان که ناامید شده میگوید :«من هم به اندازهی اژدهایان ترسناکم» و بعد دوربین قیافهی جیسون لنیستر، گرند مستر و لرد جاسپر وایلد نشان میدهد که به وضوح با این حرف مخالفند اما هر کدام به نحوی جلوی زبانشان را میگرند و بعد قیافهی آلیسنت را میبینم که این حرف چقدر برایش مسخره به نظر میرسد.
شورای جبههی سیاه هم چندان متحد نسیتند. رنیرا همچنان خویشتن داری میکند در حالیکه اعضای شورا او را تشویق میکنند تا جنگ را شروع کند. مشخصا رنیرا برای کنترل اعضای شورا با مشکل رو به رو است. او همچنان حرف اول و آخر را میزند اما برایش سخت است کاری کند این مردان از او حرف شنوی داشته باشند. تنها متحد رنیرا رینیس است که به آن ها یادآوری میکند رنیرا تاج جهریس را به سر دارد. رینیس اشاره میکند که جهریس خردمندترین پادشاه تارگرین بود و مدت زمان سلطنتش از اگان فاتح (نماد جنگ) هم بیشتر بود. با این حرف به اهمیت خرد بر نیروی نظامی تاکید میکند.
پس سریال سعی میکند دو قطبی جهریس و اگان را بین رنیرا و اگان دوم برقرار کند. یکی از شخصیت های مهم سریال بازی تاج و تخت و اسپین آفش سریال خاندان اژدها همیشه پادشاه بوده است. بعد از مرگ جافری، لرد تایوین لنیستر فورا نوهاش تامن را به کناری میکشد و از او میپرسد یک پادشاه خوب چه ویژگیای دارد. سریال خاندان اژدها هم روی ویژگی های پادشاه خوب تاکید زیادی دارد. 8 قسمت از 10 قسمت فصل اول ویسریس را به ما نشان داد. پادشاه صلح طلب اما منفعل. از وقتی هم که اگان تاج پادشاهی را بر سر گذاشته سریال بیشتر روی او مانور میدهد. بعد از جلسهی شورا اگان تصمیم گرفته تا همراه با کریستن کول و سوار به اژدهایش به جنگ برود. او زرهی اگان فاتح را هم بر تن کرده. در حالیکه اطرافیانش را پر از دوستان احمق و چاپلوس کرده لاریس استرانگ به او نزدیک میشود. لاریس که ثابت کرده بسیار انسان آب زیر کاهی است به جای آنکه پادشاه را نصیحت کند دست روی نقطه ضعفش میگذارد؛ قدرت. اگان به شدت پادشاه اینسکیوری است و به همین دلیل است اینقدر روی نمادهای اگان فاتح وسواس دارد و علاقه دارد از آنها استفاده کند. لاریس که انسان به شدت نکته سنجی است متوجه این موضوع شده و به او خبر میدهد که در شهر دو شایعه وجود دارد: یکی اینکه پادشاه سربازانش را به جنگ میفرستد اما شهامت و دانش پادشاه با آنها سفر میکند (منظور لاریس این است که شاه آنقدر ابهت و درایت دارد که هم امور تاکتیکی به سربازانش بدهد و هم آنها را به خوبی توجیه کند) و شایعه ی دوم این است که پادشاه به جنگ میرود تا مادرش (یک زن و جنس ضعیف) بر تخت بنشیند. اگان مشخصا از این شایعه به هم میریزد. او بلافاصله نظرش را عوض میکند (نشانهی اینکه این مرد چقدر تحت تاثیر حرف بقیه است و چقدر راحت نظرش برمیگردد. به علاوه نشان میدهد اگان خردمندی لازم برای نشستن بر روی تخت پادشاهی را نداشته). سپس، بر خلاف پدرش تصمیم میگرد که از ارباب زمزمه ها در شورایش استفاده کند. قبلا لاریس صندلی در شورا نداشت. احتمالا از قسمت های بعدی او را بر روی صندلی روی شورا ببینیم.
ارباب زمزمه ها میتواند منافعی برای پادشاهان داشته باشد اما در اکثر مواقع به جای آنکه پادشاه از زمزمه ها برای بهبود شرایط مردم استفاده کند، از آنها برای سرکوب و ضربه زدن به آنها استفاده میکند. در نهایت وسواس یک پادشاه بر روی شنیدن زمزمه ها باعث میشود او بیشتر نگران این باشد که چطور به نظر میرسد. بیشتر از آنکه به فکر پادشاهی کردن و حل مشکلات باشد، فکرش درگیر محبوبیت میشود. و معمولا گوش دادن به زمزمه ها به جای اینکه به محبوبیت پادشاه منجر شود از او یک ظالم مستبد میسازد. لازمه ی مملکت داری گرفتن تصمیم های سخت است و مردم عادی تصمیم های سخت را دوست ندارند. شاید در برههای باید مالیات بالا برود تا جاده سازی در کشور انجام شود، یا بیمارستان ساخته شود. اما اگر پادشاه فورا به زمزمه ها گوش دهد از این دست تصمیمات نمیگرد و در طولانی مدت وضعیت رفاهی کشور را خراب میکند. چون مثلا اگر راه سازی انجام نگیرد تجارت با مشکل رو به رو میوشد. اگر تجارت با مشکل رو به رو شود قدرت خرید پایین می آید و غذا گران میشود. فقر به وجود آمده باعث نارضایتی مردم و شورش میشود و کنترل امور مملکت از دست پادشاه خارج میشود. پس در حالیکه تصمیم ویسریس برای بی توجهی کامل به ارباب زمزمه ها اشتباه بود، تکیه ی اگان بر ارباب زمزمه ها هم کار اشتباهی است. تا اینجا اگان دو تصمیم مهم را بر اساس مشاوره ی لاریس گرفته: خلع دست و نرفتن به جنگ. هر دو تصمیم تصمیماتی بودن که اگان میتوانست با درایت عمل کند اما دیدیم که اینطور نبود. او پدربزرگش را بدون دلیل موجهی کنار گذاشت و تصمیمش برای رفتن به جنگ هم بر خلاف توصیه ی شورا بود.
سریال خاندان اژدها یکی دیگر از ویژگی هایی که بی وایس و بنیاف به آن بی توجهی کرده بودند را در مرکز توجه قرار میدهند. شایعات و دروغ ها! زمان قدیم که مثل الان نبود از هر شخصیت معروفی هزار عکس وجود داشته باشد و با خواندن صفحه ی ویکی پدیا همه چیز را در مورد آنها یاد بگیریم. رعیت ها اگر افتخار حضور در کنار پادشاه را پیدا میکردند آنقدر دور می ایستادند که چهره ی پادشاه را نمیدیدند. بنابراین، حتی تا دهه ی 70 و 80 میلادی هم کلاهبردارانی بودند که خودشان را عضو خاندان های اشرافی (که تعدادشان هم ماشالا زیاد است) جا میزدند. هیو هم یکی از آن آدم هاست. او تظاهر میکند که عضو خاندان تارگرین است. زبان بازی هیو باعث شده محبوبیت زیادی بین مردم عادی داشته باشد و برای شنیدن حرف هایش او را به نوشیدنی دعوت کنند. حالا هم جنگ اژدهایان در حال وقوع است و اژدهایان بی سوار زیادی وجود دارند احتمالا آدم های زیادی ادعای تارگارین بودن بکنند تا شانس خودشان را برای تصاحب اژدها امتحان کنند یا با تظاهر به تارگرین بودن از مزایای آن سو استفاده کنند.
در این قسمت با برادر ملکه آلیسنت، گواین های تاور هم آشنا میشویم. گواین مرا یاد سکانس افتتاحیهی بازی تاج و تخت انداخت. آنجا هم نگهبانان شب به فرماندهی مرد مغرور اما بی عرضه ای به آن سوی دیوار میروند و در نهایت مشخص میشود چقدر آ مرد برای فرماندهی بی کفایت بوده و همراهانش را به کشتن میدهد. اینجا هم سر گواین با بی احترامی و از روی تفخر با کریستن کول رفتار میکند. گواین فکر میکند شوالیههای خوب آنهایی هستند که از خانوادههای اشرافی به دنیا آمده اند در حالیکه در تعقیب و گریز اژدها به او ثابت میشود که کریتن کول مرد دنیا دیدهتری از اوست.
اما شاید هیجان انگیزترین خط روایی این قسمت دیمون تارگرین باشد که برای فتح هارن هال رفته. داستان هارن هال را همه میدانیم و تکرار آن بیهوده است اما در مورد قلعه ی هارن نکتهای هست که باید بدانید. این قلعه در نزدیکی جنگل خدایان و درخت های ویروود (درخت هایی که ند استارک برای خلوت به آنجا میرفت و برادران شب سوگندشان را آنجا به زبان میآوردند) قرار دارد. در واقع هرن هال، یکجورهایی مکان ماورالطبیعه است.
دیمون این قلعه را خیلی راحت تر از آنچه که فکر میکرد فتح کرد. لرد سایمون استرانگ دل خوشی از برادرزاده اش لاریس استرانگ ندارد و برعکس مردم خرافی که هر اتفاق شومی را به پیشینه ی سیاه هارن هال ربط میدهند، سایمون با دو دو تا چهار تا متوجه شده که در مکان مرطوبی مثل هارن هال امکان مردن در اثر آتش سوزی کم است و قتل برادر و برادرزادهاش را نقشهی لاریس عضو جبه ی سبز میداند و به همین خاطر سوگند وفاداری به جبههی سیاه میخورد.
همان شب فتح قلعه، دیمون که اصلا به سایمون استرانگ اعتماد ندارد درب اتاقش را قفل کرده. ضربههایی که به در وارد میشود باعث میشود دیمون در را باز کند اما کسی پشت در نیست. وقتی به بیرون از اتاق میرود رنیرای جوان را در حال دوختن سر اگان به سرش میبیند. رنیرا میگوید :«من باید گندکاری هات رو جمع کنم» وقتی چشمانش را میبندد و باز میکند (حقه ای برای بیدار شدن از خواب) متوجه میشود که زیر درختان ویروود ایستاده و دختری را میبیند که با لحن پیشگویانه طوری میگوید در این مکان خواهد مرد. این بخش از سریال حال و هوای متافیزیکی و عجیبی دارد و تا قسمت های بعدی منتشر نشوند نمیشود چیز زیادی راجع بهش گفت.
اما مهم ترین نقطه عطف داستان جایی است که رنیرا به دیدن آلیسنت میرود و وقتی آلیسنت به او میگوید که پدرش اگان را جانشین کرده و از انتصاب او پشیمان شده رنیرا تقریبا حالت تسلیم به خودش میگرد. اما ناگهان با شنیدن کلمه ی شاهزاده ی موعود متوجه میشود که منظور پدرش در لحظه ی مرگ پسرش اگان نبوده بلکه اگان فاتح بوده. تپق زدن آلیسنت هنگام گفتن «اگان فاتح» ثابت میکند که حالا رسما جبهه ی سبز هیچ مشروعیتی ندارد و اگان عملا تاج و تخت را غصب کرده. آلیسنت احتمالا هیچ وقت به اشتباه پیش آمده اعتراف نمیکند و اگر هم اعتراف کند هیچ فایده ای ندارد. دعوای اگان و آتو های تاور از قسمت قبل را به یاد دارید؟ اگان به آتو گفت:« پدرم من را شاه کرده.» و آتو در جواب گفت:«{واقعا} اینطور فکر میکنی؟» از جبهه ی سبز کسی به این کار ندارد که ویسریس قبل از مرگش چه گفته. همه دنبال منافع خودشان هستند و حقانیت ادعای رنیرا (مخصوصا چون زن است) برای کسی اهمیتی ندارد.
پ.ن: برنینگ میل اسم منطقه ای است که دیمون تارگرین به خاندان بلک وود کمک میکند تا از برکن ها پس بگیرند که در این قسمت این نبرد نشان داده نمیشود.