سال 2008 میلادی بود که وینس گیلیگان با سریالی که وظیفه ی پخش آن را شبکه ی تازه تاسیس AMC به عهده گرفته بود دنیا را تکان داد. سریالی که البته تا دو فصل آخرش به بمب شبکه تبدیل نشد اما از آن زمان تا کنون مخاطبان زیادی را عاشق خودش کرده. با نقد قسمت اول همراه من باشید. بدیهی است که این متن شامل اسپویل قسمت اول از فصل اول سریال است.
سریال با چند نما از بیابان های نیومکزیکو شروع میشود. ناگهان یک ون سکوت و آرامش بیابان را بهم میریزد. بعد از برخورد ون به صخره مردی که فقط یک شورت سفید به پا دارد با ظاهر مضحکی که آدم را یاد نوزاد پوشک به پایی می اندازد در حالیکه آشفته و سراسیمه است سرفه زنان از ون به بیرون میپرد. قلاب سریال از اینجا مخاطب را گرفتار میکند. این مرد کیست؟ چرا اینطور وحشت زده است؟ اینجا چه کار میکند؟ آدم های مرده ی توی ون کی هستند؟ طی دیالوگی نه تنها اسم و آدرس کامل مرد را متوجه میشویم بلکه نام افراد خانواده اش را هم یاد میگیریم و مطمئن میشویم چیزی که این مرد ترسیده را به این بیابان کشیده "خلاف" است. صدای آژیر پلیس از دور دست ما را مطمئن میکند این مرد، هر کسی که هست در یک قدمی بازداشت است. اما حیوان ترسیده همیشه در خطرناک ترین حالتش است. او به استقبال پلیس میرود، مصمم می ایستد و اسلحه را رو به آنان نشانه میگیرد. کات به تیتراژ.
سکانسی که در بالا توضیح دادم اولین آشنایی ما با والتر هارتول وایت است. سکانسی فکر شده که به خوبی معرف شخصیت اوست. اول از همه نشان میدهد که والتر چطور با کارهایش قرار است نظم محیطی که در آن زندگی میکند را بر هم بزند و در این راه به آدم های زیادی آسیب بزند. دوم قبل از آنکه والتر آن پیام ویدیویی را برای خانوده اش ضبط میکند چه کار میکند؟ لباسش را میپوشد و دوربین فقط بالاتنه اش که پوشیده است را ثبت میکند. در واقع او با این کار واقعیت برهنه بودنش (زشتی ها و کارهای خلافش) را از خانواده اش مخفی میکند. در آخر، والتر تمام مدت سریال پشت جمله ی "من هر کاری میکنم برای خانواده م میکنم" قایم میشود. اینجا هم در پیام ویدیویی که برای آنها میگذارد روی همین موضوع تاکید میکند.
با شروع سریال به سه هفته قبل میرویم. شب است. محله در سکوت فرو رفته و اسکایلر در آرامش خوابیده. والتر کنارش دراز کشیده اما با نگرانی و ذهنی درگیر به سقف خیره شده. ساعت 5 صبح را نشان میدهد. این مرد تمام شب را نخوابیده و فکرش مشغول بوده. به چه فکر میکرده؟ فعلا نمیدانیم. در اتاق بچه، والتر را میبینیم که رو به روی تابلوی افتخاراتی که متعلق به 23 سال قبل است به معنای واقعی کلمه در جا میزند. سکانس بعدی میفهمیم او به تازگی پنجاه ساله شده و حالا با بالا رفتن سنش از خوردن صبحانه ی مورد علاقه اش، بیکن چرب و چیلی هم منع میشود و به جای آن باید بیکن گیاهی بخورد که به گفته ی پسرش مزه ی زهرمار میدهد. تازه این گوشه ای از مشکلات این مرد پنجاه ساله است.
او معلم شیمی یک دبیرستان است که دانش آموزانش کوچکترین علاقه و احترامی برایش قائل نیستند، حقوق بخور نمیر معلمی مجبورش کرده در یک کارواش شغل دوم داشته باشد؛ شغلی که رییسش در آنجا با او بدرفتاری میکند، تنها فرزندش مشکلات جسمی دارد و حالا هم همسرش بچه ی دیگری را باردار است. والتر احساس خوشبختی نمیکند که هیچ، او احساس میکند بهترین سال های زندگیش تمام شده و بدون اینکه به موفقیتی رسیده باشد زندگیش به آخر خط رسیده. احساس والتر بی راه هم نیست؛ او از پس کوچکترین خواسته ی فرزند نوجوانش، داشتن آب گرم، هم بر نمیاید. مردی که روزگاری برای دست آوردهایش در علم شیمی مورد تشویق قرار گرفته حالا پای صندوق یک کارواش در پیت باید باقی مانده ی پول مشتری را جور کند. اوج تحقیر والتر وقتی کامل میشود که باید ماشین دانش آموز نوجوانش را خودش شخصا بشورد؛ ماشینی که در ضمن از ماشین خود والتر با پنجاه سال سن، چند مدل بالاتر و گران قیمت تر است. تازه بعد از این تجربه ی ناراحت کننده وقتی به خانه برمیگردد همسرش گله دارد که چرا دیر برگشته.
در مهمانی ای که به افتخار تولد والتر برگزار شده، خود او از همه غریبه تر به نظر می آید. در حالیکه مردان دیگر دور هنک، باجناقش جمع شده اند و به داستان های هیجان انگیزش گوش میدهند، والتر مثل یک وصله ی ناجور دور تر از همه به شکل معذب کننده ای ایستاده. شوخی های هنک مردانگی او را زیر سوال میبرد و بدتر از همه اینکه به نظر می آید پسر والتر، که اصلا به افتخار پدرش والتر جونیور نامگذاری شده، احترام بیشتری شوهرخاله اش قائل است تا خود والتر. این عقده های هر روزه، گرفتاری های فکری و مشکلات مالی باعث شده زندگی جنسی اش هم تحت تاثیر قرار بگیرد.
تا اینکه بالاخره دیگ صبر و تحمل والتر با خبر سرطان ریه اش سر میرود. وقتی میفهمد که تا چند وقت دیگر زنده نیست سعی میکند مسیر زندگی اش را عوض کند و در کوتاه ترین زمان ممکن بیشترین پول را به دست بیاورد. والتر میخواد دق و دلی پنجاه سال زندگی نکردن، اعتراض نکردن، کوتاه آمدن و تحقیر شدن را طی این مدت خالی کند. اولین نشانه های آتش زیر خاکستر وقتی است که حرف دلش را به باگدان، رییس کارواش میزند و از شغلش در آنجا استعفا میدهد. والتر حسابی آنجا را بهم میزند و با گفتن "گور بابای خودت و ابروهات" از آنجا بیرون میزند. در سکانس دیگری در مقابل چند نوجوانی که وضعیت جسمانی پسرش را مسخره میکنند هم ساکت نمیماند و حتی یکی از آنها را کتک میزند.
به لطف شغل باجناقش که در دایره ی مبارزه با مواد مخدر کار میکند متوجه میشود که پول راحت (هه! چه خیال خامی) و سریع را می توان از راه پخت شیشه به دست آورد و دست تقدیر هم به کمکش می آید و با شاگرد سالهای دورش، جسی پینکمن که دستی در این کار دارد رو به رو میشود. والتر مثل یک شیطان وسوسه کننده به سراغ او میرود و با قدرت مذاکره ی خوبش جسی را راضی به پخت شیشه میکند. بر خلاف آنچه جسی فکر میکند معلم دوران دبیرستانش نه دیوانه شده نه افسردگی گرفته بلکه آنطور که خود والتر میگوید او "تازه از خواب بیدار شده". چون پول زیادی ندارند و نمیتوانند جایی را برای پخت پیدا کنند یک ون را برای این کار انتخاب میکنند.
بالاخره اولین بار بعد از پخت شیشه است که این مرد سرخورده میتواند با توانایی هایش خودش را ثابت کند و دیگران را به تحسین وا بدارد. جسی که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته می گوید:" این هنره آقای وایت. تو یه هنرمند واقعی هستی" والتر با تواضع میگوید :" راستش فقط شیمی پایه است. تو لطف داری جسی. خوشحالم که قابل قبوله" جسی می گوید:" قابل قبول؟ خودت و جنست درجه یکین. قول میدم هر کله خری از اینجا تا تیمباکتو امتحانش کنه"
اما مسیر فروش جنس درجه ی یک آقای وایت به آن همواری که فکر میکرد نیست. اوضاع به خشونت کشیده میشود. والتر با هوش بالای خودش و کمک گرفتن از علم شیمی دخل موادفروشان را در می آورد و در نهایت به سکانس آغازین اپیزود میرسیم و میفهمیم صدای آژیری که شنیدیم صدای آژیر پلیس نبوده، آتش نشانان برای خاموش کردن آتشی که طی درگیری والتر و کریزی ایت درست شده آمده اند. والتر با اعتماد به نفسی که حاصل قسر در رفتن از جهنمی که گرفتارش شده بود به خانه برمیگردد و با همسرش معاشقه میکند. معاشقه ای که از آن والتر جدیدی پا به دنیا میگذارد. همزمان آهنگ out of time man پخش میشود که کورس آن را در زیر برایتان ترجمه کرده ام:
Time don't fool me no more دیگه زمان نمیتونه گولم بزنه
I throw my watch to the floor من ساعت مچیمو روی زمین میندازم (زمان دیگه برام اهمیتی نداره)
It's gone crazy, time don't do it again همه چیز به جنون کشیده شده، زمان دیگه جلو نرو
Now I'm stressed and strained دیگه خسته و کوفته شدم
Anger and pain in the subway train امان از ] درد و خشمی که در واگن های مترو (نماد فقر) وجود داره]
در پایان تمام کردن این متن بدون اشاره به تیتراژ سریال بی انصافی است. یک تیتراژ چند ثانیه ای با موسیقی خوب که کاملا مناسب حال و هوای سریال است. در طراحی تیتراژ المان های شیمی به کار رفته نام چند ترکیب آلی و نماد های شیمیایی که در نهایت دو عنصر Br و Ba دو حرف اول بریکینگ و بد که ناگهان دود زرد رنگی که نماد کار خلاف و پخت شیشه است آنها را میپوشاند. تیتراژی که به حق، جز برترین تیتراژهای ساخته شده برای فیلم و سریال هاست.