دیالوگ برتر:
کمیل:" اینجا وقتی بهت میگن در امان خدا یعنی گورتو گم کن"
قسمت دوم سریال با تمرکز بیشتر بر روی شهر ویندگپ رابطه ی شخصیت هایش را بسط میدهد و چند سرنخ مهم در مورد هویت قاتل به دست می دهد. با نقد این قسمت همراه من باشید.
!!! هشدار اسپویل!!!
اهمیت شهر ویندگپ طی دیالوگ ویلیس و آرایشگر معلوم میشود. کارآگاه میپرسد:" کی گل ها رو اونجا میذاره؟" آرایشگر:" مطمئن نیستم. چرا میپرسی؟" کارآگاه:"میتونه نشانه ی عذاب وجدان باشه" آرایشگر:" اینطرفا بهش میگن مهربون بودن" شاید حرف ویلیس در مورد یک شهر بزرگ درست باشد اما در مورد شهر کم جمعیتی که همه همدیگر را میشناسند چی؟ حرف آرایشگر درست است. گذاشتن گل در محل یادبود میتواند نشانه ی همدردی مردم شهر با خانواده ی مقتول است یا در حالت بدبینانه تری آنها با امید اینکه کار خوبشان دخترانشان را از سرنوشت مشابه حفظ کند آن را انجام داده اند. مردم خرافاتی شهر حتی سنگ های رودخانه ای که جسد آن نش در آن پیدا شده بود را از آنجا بیرون کشیده و خورد کرده اند تا از اتفاقات بد بعدی جلوگیری کنند.
این مسئله حتی بر برخورد پلیس هم تاثیر گذاشته. او مشخصا نمیخواهد شهری که تمام زندگی اش را در آن گذرانده به عنوان جایی که دخترهای نوجوان در آن به قتل میرسند در کشور شناخته شود. ویکری حتی نمیخواهد به این فکر کند که یکی از ساکنین شهر میتواند مظنون باشد و وقتی ویلیس به او هشدار میدهد که ممکن است قاتل در مراسم ترحیم حضور داشته باشد به او بی توجهی میکند.
اما همانطور که در نقد قسمت اول هم گفتم، سریال اشیا تیز در مورد دختران نوجوانی که به قتل رسیده اند نیست. این سریال در مورد کمیل و مشکلات گذشته ی اوست. در واقع معمای اصلی سریال کشف دلیل آشفتگی ذهن کمیل است. مراسم ترحیم ناتالی در کلیسا برای کمیل یادآور درگذشت خواهرش است. در فلش بک هایی که از آن زمان میبینیم اینطور به نظر می آید که آدورا کمیل را به نوعی مقصر مرگ ماریان میداند. وقتی کمیل پی مادرش میرود تا سر بر بالینش بگذارد، آدورا او را از خود میراند و به سمت تابوت دختر مرده اش میرود. این خاطرات چنان او را آزرده که کمیل مراسم را تاب نمی آورد و از آنجا بیرون میزند.
وقتی کمیل به فروشگاه میرود تا با خرید نخ و سوزن درز های پاره شده لباسش را بدوزد اِما را آنجا میبیند. اِما بر خلاف قولی که به مادرشان داده در خانه نمانده و با دوستانش بیرون است و محتوی نوشیدنی اسپرایت را با ودکا عوض کرده (طبق قاون آمریکا زیر 21 ساله ها نمیتوانند الکل بنوشند). با این حال رفتار کمیل نسبت به شیطنت اِما از کنترل خارج نیست. وقتی اطمینان پیدا میکند که اما قبل از تاریکی به خانه بر میگردد و در مورد نوشیدن بیش از حد الکل به او هشدار میدهد او را به حال خودش رها میکند و حتی پول نوشیدنی را حساب میکند. این رفتار کاملا متضاد رفتاری است که آدورا از خود نشان میداد. اگر آدورا اِما را میدید به تندی نسبت به زیرپا گذاشتن قولش واکنش میداد. آدورا درک نمیکند رفتار بچه ها در سن کودکی با نوجوانی متفاوت است. نوجوان ها در حال گذر از دوران کودکی به بزرگسالی هستند و اصطلاحا دارند خودشان را پیدا میکنند. زیر پا ذاشتن قوانینی که پدر و مادرها برایشان وضع کرده اند جزئی از دنیای نوجوانی و اولین تجربه ی الزامی و اساسی آنها برای به دست آوردن استقلال است. مگر نمیگویند باید از اشتباهاتمان درس بگیریم؟ اگر اصلا اشتباهی مرتکب نشویم چطور قرار است درس بگیریم؟
تا اینجای سریال هر اشاره ای به قاتل با ضمیر مذکر انجام شده؛ کارآگاه، پلیس، دکتر پزشکی قانونی و اهالی شهر. اما پسر بچه ای که بیس بال بازی میکند به کمیل میگوید آخرین بار ناتالی را وقتی دیده که با یک زن سفید پوش به جنگل رفته. درست است که طبق آمار بیشتر قاتلین مخصوصا قاتلین سریالی مرد هستند، اما کی گفته که زنان نمیتوانند قاتل باشند؟ رییس پلیس آنقدر به مرد بودن قاتل اعتماد دارد که حتی به حرف جیمز کپیزی، تنها شاهد ربوده شدن ناتالی بی اعتنایی میکند. بر خلاف چیزی که خیلی ها فکر میکنند هدف فمنیسم خوب نشان دادن زنان نیست. فمنیسم نمیخواهد زنان را عاری از اشتباه و پاک و معصوم نشان دهد. فمنیسم از ما میخواهد به زنان جدای نقش های سنتی آنها، مادر و همسر، نگاه کنیم. اتفاقا بهترین بستر برای صحبت درباره ی مادرانگی سمی یک سریال فمنیستی است. این باور اشتباه که همه ی مادرها خوب هستند، که بهشت زیر پای مادران است اشتباه است. پدر و مادر هر دو در تربیت فرزندان نقش دارند و هر دو به یک اندازه میتوانند به آنها آسیب برسانند.
یکی از کلیشه های جنسیتی دیگری که به آن پرداخته شده جنسیتی کردن رنگ هاست. کمیل در گزارشش اتاق ناتالی را اینگونه توصیف میکند " دیوارهای اتاقش که به رنگ لوندر (بنفش) بود با مدال های ورزشی تزیین شده بود و طرح روی بالشت های روتختی صورتی رنگش حشرات و عنکبوت بود." استایل مورد علاقه ی ناتالی تام بوی بوده و رنگ دیوار اتاق و روتختی اش مشخصا اجبار مادرش بوده. منشی دفتر رییس پلیس در قسمت قبل هم با اشاره به روبانی که برای حمایت از ناتالی به سینه زده میگوید "رنگ مورد علاقه ی ناتالی سیاه بوده ولی چون زیادی غمگین بود از بنفش استفاده کردیم. انتخاب دوم دخترا بعد از رنگ صورتی بنفشه. دو تا دخترای من تا وقتی یازده سالشون شد شبیه انگورایی بودن که دست و پا در آوردن." غم انگیز این است که ما در دنیایی زندگی میکنیم که از کوچکترین جزئیات برای فرق گذاشتن بین دخترها و پسرها و دیوار کشیدن بین آنها استفاده میشود. مشخصا ناتالی از نظر ظاهری و باطنی شباهتی به کلیشه های دختران نوجوان نداشته. رنگ مورد علاقه اش، استایلش و حتی حیوان خانگی مورد علاقه اش؛ او یک عنکبوت داشته و مورچه ها را به دام مینداخته تا به آن غذا دهد.
با اینکه سریال فمنیستی است اما از مردان هم غافل نشده. جان کین برادر ناتالی از مرگ خواهرش ناراحت است. اما چون این ناراحتی را با گریه نشان میدهد، مردم شهر پشت سرش حرف میزنند، رفتارش را افراطی میدانند و به او مشکوک هستند. این در حالی است که کسی رفتار باب نش را غیرطبیعی نمیداند. باب به مراسم ترحیم می آید و با بی احترامی به خانواده ی مقتول مراسمشان را بهم میریزد اما جالب این است که این رفتار پرخاشگرانه بین مردم پذیرفته تر است تا رفتار احساساتی جان. جان به روش خودش سوگواری میکند؛ او غذا نمیخورد، به میخانه میرود، الکل مینوشد و گریه میکند. جامعه ای که ضرب المثل "پسر ها که گریه نمیکنند" را باور دارد بروز احساسات جان را مدرکی دال بر همجنسگرایی اش میدانند.
سریال کارآگاه ویلیس را هم در راس این قسمت قرار میدهد و نشان میدهد که او از چه روشی میخواهد معمای قتل را حل کند. در حالیکه کمیل واکنش نزدیکان مقتول را زیر نظر دارد و از طریق صحبت با شاهدینی که معمولا پلیس به آنها بی توجه است سعی میکند گزارسی در مورد این قتل ها بنویسد، ویلیس به سراغ پزشکی قانونی رفته و سعی میکند قضیه را به روش پلیسی تری حل کند. وقتی پزشک به او میگوید که کشیدن دندان های دائمی کار راحتی نیست او این آزمایش را روی سر یک خوک تکرار میکند و از این راه به این نتیجه میرسد که قاتل حتما مرد بوده که نیروی کافی برای کشیدن دندان ها داشته. باید دید این سرنخ در قسمت های آینده چه کمکی به او در حل معمای قتل میکند.