آرام آرام راه میرفت ،روسری حریر سبز رنگ جدیدش را که تازه خریده بود سرش کرد. پشت میز آرایش نشست ،کمی رژ زد ،در آینه به خودش نگاه کرد ،خجالت کشید و پشت دست عمان کمی رژ قرمز متمایل به نارنجی را پاک کرد . منتظر آمدن احمد بود .
از آن زمان که یک دختر دانشجوی تهرانی برای ادامه تحصیل به تبریز میرفت و با یک دانشجوی پسر تبریزی که فارسی را دست و پا شکسته حرف میزد آشنا میشد،حدود شصت و هشت سال می گذشت.
گردنبند مرواریدی که احمد قبل از رفتنش به او داده بود را از کشو درآورد. تنها یادگاری که از احمد داشت همین گردنبند مروارید بود .
ضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر میشد کیکی را که پخته بود از فر درآورد.
کیک بهار نارنج بود ،خودش با ظرافت تمام پوست بهار نارنج را خشک و پودر کرده بود .
ای کاش شصت و هفت سال پیش که احمد تصمیم به رفتن گرفت ،به او گفته بود چقدر او را دوست دارد ،کاش مروارید با پسر حاج سید رضا ازدواج نمیکرد ،کاش مروارید منتظر میماند، کاش احمد مانده بود...
احمد آمد...