ویرگول
ورودثبت نام
هانیه اسدی
هانیه اسدی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

او و من

تمام راه را از کافه تا خانه پیاده آمده بود، بعد از سالها چشمانش درخشان بود برق میزد، برق امید ...
پاکتی را محکم در دستانش گرفته بود ، لبخند مرموزی میزد که هم نگران کننده بود هم نشاط آور ، با زور از دستانش گرفتم باز کردم باز هم به او نامه هایی که در این چند سال نوشته بود را به او داده بود.
از این نامه بازی ها خسته نمیشدند ، از سر کنجکاوی باز کردم و باز هم عشق از سر و ته نامه چکه میکرد و منتظر قطره های شبنم و گل پر پر بودم که بریزد پایین اما فقط عشق دیدم.

_عزیزم ، چگونگی زیبایی صدایت را وصف کنم ؟
چطور این اندازه آرامش در این 5 ثانیه صدایی که از تو برایم مانده وجود دارد؟
کاش صبح هایی که بی تو با صدای تو شروع میکنم رو میشد برایت وصف کنم ، برگرد ...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید