ویرگول
ورودثبت نام
هانیه اسدی
هانیه اسدی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

همان اتوبوس شلوغ

دکمه های پالتو قهوه ای را بستم یقه اش را بالا کشیدم و بوت مشکی کهنه را پا کردم و مثل هر روز
از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می‌کند می گذشتم و زیرلب آیت الکرسی بود که می‌خواندم بلکه موفق شوم
هر روز مسیر رسیدن به ایستگاه اتوبوس را بیشتر می کردم برای شنیدن بوی نم دیوار کاهگلی کنار خیابان... روزمرگی زیبایی بود امید به بوی کاهگل در مسیر ایستگاه اتوبوس.

۱۷ دقیقه منتظر اتوبوس بودم سوار که شدم تا نشستم گرمای دست کوچکی را روی شانه ام حس کردم
:) خانوم خانوم جوراب میخواهی ؟

هر وقت با این جمله میشنیدم تنها واکنشم اشک بود و پول‌هایی که از کیفم در می آوردم،
اما این بار غمگین و ناامید؛ کنار پنجره اتوبوس خیره به خیابانها بودم و فقط تماشا می کردم، امید داشتم هر لحظه باران ببارد !
دخترک که از من ناامید شده بود رفت...
تا شاید بتواند جوراب هایش را به جمعیتی بفروشد که مثل من آنچنان درگیر خودشان بودند که بقیه یادشان رفته بود....

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید