نه نباید به غمی که رنج را به جان قلبمان می اندازد خو بگیریم.درست است وقتهایی غم ها همراه ما می شوند بالاجبار. می آییم و می رویم آنها هم می روند و می آیند ولی نباید بپذیریمشان و بپذیریم که هم نشینمان شوند و بنشینیم با هم چای بخوریم....اگر غم را دوست بگیریم دیگر متوجه جرقه های شادی نمی شویم. نمی فهمیم رنگ گل رزی که در مغازه ی سر کوچه هست چقدر زیباست. بوی نان تازه دیگر سرحالمان نمی آورد. صدای برگ های نارنجی حسی را در ما زنده نمی کند . اگر بگذاریم ستاره ی بختمان به تاریکی عادت کند و کم سو شود، آن وقت حالمان خاکستری می ماند. خب برای اینکه حس خوبمان باز هم رنگ لعاب بگیرد باید دست بی حوصلگی را ول کنیم و حتی خالی از حوصلی به سمت کاری برویم. کاری که حواسمان را به زندگی جلب کند و یادمان بیاندازد آسمان هنوز هم آبی ست حتی اگر ابری باشد.