معلق میان زمین و آسمان،آدمی خویشتن را گم میکند.
معلق میان هستی و نیست، آدمی به سان آوارهای بر روی زمین میافتد.
تعلیق با زندگی ما سرشته شده است. ثبات؟ چگونه میتوان به ریسمان متقن چنگ انداخت؟
نه!
تعلیق هیچ راه گریزی ندارد.
اما آزار دهنده است. فضای نااطمینانی جان آدم را خسته میکند.
سختی کار آدم را به سطوح نمیآورد اما...
گیجی روح را به صلابه میکشد.
نمیدانم. شاید از اول به خطا رفته باشم. نمیدانم چه شد که این پرسشها گریبانم را گرفتند. هر جا که میروم، مرا رها نمیکنند.
گاه پشیمان میشوم. چرا سر از فلسفه در آوردم؟ چرا به حرفهایی که دم گوشم زمزمه میکردند ایمان نیاوردم؟
اما چطور میشود به گذشته بر گشت؟ چطور میتوان افسون خام کودکی را به دوش کشید؟ چطور میتوان وجدان خویش را خاموش کرد؟
سخت است و دردآور است اما به عقب بر نخواهم گشت. و سرم را همچون کبک در برف فرو نخواهم کرد.
سرم پر است از حرفهای گفته و حرفهای ناگفته. هیچ کدام به انتها نمیرسند.
هر مساله، مسالههای جدیدی را خلق میکند
پرسشها هرگز به انتها نمیرسند چرا که ذات پرسش با نااطمینانی همراه میشود.
و هر پرسش میتواند زنجیری را از ما بگسلد.
به راستی جز رهایی از اغلال برای پرواز دیگر چه میخواهیم؟