حسام کمالی
دانشجوی سال چهارم معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات
دی ماه سال 1315 هجری شمسی، دانشگاه تهران
مجری برنامه با ذکر چند کلمهای من باب تعارفات معمول، بالخره سخنران ویژه برنامه را به جایگاه دعوت میکند. جناب ذُکاءُالمُلک، محمدعلی فروغی. صدای تشویق حضار فضای دانشکدهی تازه تاسیس حقوق و علوم سیاسی را پر میکند. پیرمرد به آرامی و با همان طمأنینه همیشگی از جا بلند میشود و با تعظیمی کوتاه رو به حضار، به سمت پلههای جایگاه حرکت میکند. با قرار گرفتن فروغی پشت جایگاه سخنرانی، کمکم صدای تشویق حضار و جمعیت ایستاده به احترام، هر دو فرومینشینند.
فروغی همزمان با صدای فلاشر دوربین خبرنگار، گلویش را صاف میکند و سپس با لحنی آرام شروع به صحبت میکند:
وقتی که از من تقاضا شد تا در اینجا، یعنی در مراسم دومین سالگرد تاسیس دانشکده حقوق و علوم سیاسی، در خصوص تاریخچه حقوق در ایران و دانشکده حقوق چند دقیقه برای دانشجویان این دانشکده صحبت کنم با کمال مسرت پذیرفتم...
فروغی از تاریخچه دانشکده میگوید و از این که اولین کتاب تاریخ دانشجویان را خودش تدوین کرده است. بعد کمی توضیح میدهد که در طی سی و خردهای سال گذشته فرهنگ ایران دچار چه اتفاقات و تغییرات گسترده و عمیقی بوده است. بعد هم شروع میکند به مثال زدن:
سی و هشت سال در عمر يك كشور و يك ملت زیاد نیست وليكن اتفاقاً این سی و هشت اگر از حیث کمیت چیزی نیست، از جهت کیفیت یعنی از جهت اموری که در این مدت واقع شده چه در ایران و چه در خارج ایران اهمیت بسیار دارد و در دنیا کمترْ سی چهل سالی است که این همه وقایع داشته باشد و احوال ماقبل و مابعد آن این اندازه متفاوت باشد. وقایع تاریخی این مدت را شما البته میدانید و حاجت به تذکار نیست. من فقط در ضمنِ بعضی قصهها و تذکرها، تحولی را که در احوال مردم و ملت و دولت روی داده به مناسبت با موضوع یادآوری میکنم.
آن زمان هنوز کفشِ طاقدار پوشیدن قبيح بود و روی صندلی نشستن معمول نشده بود. بدون لباس بلند از قبیل عبا یا لباده، به حضور بزرگان رفتن بیادبی بود و اصلا بیلباسِ بلند بودن، جلف و سبك بود. لباس و کلاه همان بود که شما در اول عمر داشتید، اگر فراموش نکرده باشید. اما یقه و دستمال گردن زدن خیلی نادر بود و تقریباً منحصر بود به کسانی که مدتی در اروپا اقامت کرده بودند. آن هم نه همه کس و غالباً اسباب زحمت هم بود! یعنی بسا بود که در بعضی کوچهها و محلهها متعرض فوکلیها میشدند و اگر فحش وكتك در کار نمیآمد، مضمون و استهزا فراوان بود و البته از داستانهایی که در باب فوکل و کشمکش فوکلیها و متجددین با قدیمیها و متقدمین که مدت چندین سال در کار بوده مطلع هستید.
من خودم آن اوقات فوکلی نبودم مع هذا بعضی حکایتهای بامزه دارم. فی المثل عينك زدن جوانها آن زمان خیلی به نظر غریب میآمد و حمل برخودنمائی و فرنگیمآبی میشد. اتفاقا من از جوانی چشمم نزديك بین بود و از این بابت در کوچه و بازار به زحمت بودم. دوستی نیز داشتم که پزشک بود و به من اصرار كرد عينك بزنم و میگفت هر چه تأخیر کنی چشمت ضعیف میشود. ناچار عینکی شدم. يك سرشب در کوچه میرفتم و کوچه، هم تاريك بود هم ناهموار و من در حرکت به زحمت بودم و مکرر خم میشدم. یکی از بچه های کوچه که عجز مرا دید، گفت: آقا عينك را بردارید تا چشمتان ببیند! یا وقتی یکی از کسان من كه او هم عينك ميزد روز نهم محرم در کوچه بود، شنید که یکی به دیگری میگوید: این کافر را ببین که روز تاسوعا هم عينك ميزند.
تصور نفرمائید این قصهها خارج از موضوع است. اینها تاریخ است و تاریخ مفید همین است و البته میدانید که امروز در تعلیم تاریخ بیشتر نظر دارند به چگونگی احوال واخلاق و آداب و رسوم مردم و نه رجال سیاسی. حالا میخواهم از اینجا به اصل موضوع بپردازم...
فروغی بعد از این مثالها میپردازد به آن که حقوق نیز در کشور و تاریخ ما در ابتدا مفهوم نبود و ما آن را از غرب (به طور خاص فرانسه) گرفتیم و ترجمه کردیم. بعد هم از این میگوید که حقوق یعنی علمِ قوانین و این که اصلا آیا میشود کشوری بدون قوانین را کشور خواند یا خیر...
ادامه سخنرانی محمدعلی فروغی در این مراسم چیزی حدود 15 صفحه است که شرحش در اینترنت موجود است. اما من با باقیش کاری ندارم. من میخواهم یک چیز عجیب را فرض کنم. بیائید فرض کنیم که آقای فروغی از پلههای دانشکده حقوقِ دانشگاه تهران، در دی ماه 1315 بالا رفت. در باب تحول فرهنگ عامه و روند تعامل ما با جهان متجدد چند مثال زد و به ناگاه در مهر ماه 1401 از همان پلهها آمد پایین! (عصر جهانهای موازی و مولتیورس است دیگر!)
درست همان جایی که من خودم را قاطی بقیه دانشجوها، از ورودی خیابان 16 آذر هل میدهم درون دانشگاه و با دهانی باز مانده از حیرت و چشمانی سوزان از دود اشکآور، خودم را میرسانم پای پلههای دانشکده حقوق و علوم سیاسی. درست همانجا، در چند قدمی من. جناب ذکاءالملک با دستانی لرزان و نگاهی بهتآلود ایستاده و خیره شده به جمعیتی که در چند متری ساختمان دانشکده، مشغول شعار دادن است.
جمعیت را از روی ظاهرشان و نوع شعارهایی که میدهند به راحتی میتوان دو دسته کرد. یک طرف پسران ریشدار و دختران محجبه و سمت دیگر دختران و البته پسرانِ(!) بیحجاب! دهانها شعار میدهد و گاهی فحش. دستها به بالا پرتاب میشود و گاهی به روبهرو. چشمها غبار میبیند و دود. گوشها هم که چیزی نمیشنوند.
نگاهم را از جمعیت برمیگردانم سمت جناب فروغی که هنوز با تعجب و پر از سوال به روبهرو نگاه میکند. میخواهم بروم نزدیکتر و بهش بگویم که: هان! جناب ذکاءالاملک! چه شد؟ میفرمودید که سی چهل سال گذشته از حیث تغییرات در تاریخ بیسابقه بوده است. نه؟ حیف شد. عمرتان کفاف نداد که باقیش را ببینید.
از فوکُل و صندلی و دستمال گردن میگفتید که نداشتیم و برایمان آوردند. حالا نظاره کنید. ظاهرشان عجیب است برایتان. درک میکنم. ولی از قضا چیز زیادی عوض نشده. ادامه همان مسیر است اتفاقا. به گمانم هنوز صحبتتان به کشف حجاب و کلاه پهلوی نرسیده بود یا شاید قرار هم نبود که برسد. ولی میبینید! همان دعواست هنوز. همان ماجرای «چرای مترقی نیستیم؟»ِ زمان شماست که امروز اسمش شده «حسرت یک زندگی معمولی».
داشتید از حقوق میگفتید که برایمان مفهوم نبود و ترجمهاش کردید از فرانسوی. میبینید جناب فروغی. هنوز هم برایمان مفهوم نیست. هنوز ترجمهش میکنیم. تازه نه فقط حقوق را. همهاش را ترجمه میکنیم. سیاست و اقتصاد و فرهنگ را هم. فرقی نکرده اتفاقا. فقط گاهی روایات و احادیثمان را هم قاطیش میکنیم که بشود انسانی_اسلامی!
از حرفهایم تعجب نکنید جناب ذکاءالملک! شما که با این همه ذکاوتتان حتما مسئله را بهتر از ما میفهمید. حتم دارم که شما بهتر از اغلب این جمعیت میدانید که دعوا بر سر چیست و از کجا شروع شده! دانستن شما عجیب نیست البته. این که برخی از ما میدانیم عجیب است!
میخواهم بروم همه اینها را بهش بگویم. با توپِ پُر و با صدای بلند احتمالا. اما نمیشود. نمیتوانم. چرا؟ چون همه اینها یک فرض عجیب است. (و نه فیلمِ "ذکاءالملک در جهانهای موازی" ساخته مارول یا سازمان اوج!) یک فرض عجیب که وقتی سرکلاس دوره والعصر، استاد دارد به سخنرانی فروغی ارجاع میدهد به ذهنم میرسد. یک فرض عجیب برای این که حداقل در عالم خیال هم که شده، یک بار آستین یکی از این قُدما را بگیرم، زل بزنم توی صورتش و بگویم: ببین جناب! نگاه کن! هنوز درگیر همانیم! هنوز این ماجرای ما و غرب مسئله روز است! هر سال هم میآییم در این دوره که به همان مسئله بپردازیم. این دعوای قدیمی هنوز دارد کف خیابانهای ما کشته میدهد و کشته میگیرد! ما اگر هم گذشته را میخوانیم، دردِ امروز داریم. ما که اینجا جمع شدهایم، بیکار نیستیم. درد داریم. دلمان هم به مُسکن خوش نیست.