?خیلی پیش از دیدار
زندگی، با غمِ، حیدر قشنگه، به زیرِ، سایهی، دلبر قشنگه، بیقرارَم، بیقرارَم.
اینها اولین جملاتی بود که آنروز از سد خوابِ نه چندان عمیقم گذر کرد و پرده گوشم را لرزاند. دست به انتخاب مداحیشان خوب بود. تازه کارها حاج محمود میگذارند و مهدی رسولی. با اینها راحت میشود خوابید. اما کاربلدها حسن حسینخانی میگذارند و وحید شکری. اینها غیرقابل خواباند. البته همیشه کسانی هستند که با اینها هم بتوانند بخوابند اما خب من از آنهایش نبودم. پتوی سربازی طور را کنار زدم و با احتیاط، جاهای خالی بین جهادگران خوابیده را با پای مناسب پر کردم. در اتاق که باز شد کانه که از هیمالیا رفته باشی قم. همینقدر اختلاف دما. داخل، کولر گازی داشت ولی آن بیرون نه، از این خبرها نبود.
?پیش از دیدار
ظهر شد. خورشید در شهرآفتاب بیرحمانه میتابید. نمازمان را خواندیم و نشستیم پای سفره. الحق و الانصاف دستپخت علی آقا حق است. پنجههایش طلا. ناهار هنوز در گلویمان بود که صدا زدند بیایید جلسه عمرانی. خود مسئولین اردو و خود بچههای گردان(واحد جهاد و پایداری) هم خندهشان گرفته بود (البته که گردان بچه ندارد). آخه عمرانی و جلسه؟! حلقه زدیم. سپهر آمد و بیمقدمه گفت: ببینید رفقا ما دوتا پروژه داریم. یه اتاقه که باید رنگ بخوره. خب اون توی سایه است و آب و چُپُقِتون هم به راهه. دومی اما ظل آفتابه. سقف کاهگلی خونه یه پیرزن باید سیمان بشه. کی حاضره بره سقف و کی حاضره بره رنگ کاری؟ اینم بگما اون سقفه واقعا مرد میخواد؛ کار هرکسی نیست. چندنفری گفتند رنگ و چندنفری گفتند سقف. ماهم الکی خودمان را انداختیم وسط و گفتیم سقف. خوشحال و خندان پاشدیم که برویم سراغ گعده گرفتن و لشِ بعد از ناهار که باز صدا زدند: «اونایی که قرار بود برن سقف بسم الله، سوار شید برید.» ساعت رو نگاه کردم. دو بعد از ظهر بود. بگذارید دقیقتر بگویم. آنجا، شهرآفتاب(لامصب اسمش هم گرم است!) تیرماه یکهزار و چهارصد و دو هجری شمسی، ساعت دو بعد از ظهر بود و مقصدِ ما، سقفِ فعلا کاهگلی خانه پیرزن. نمیدانم گرما از بین کلمات بالا توانست به شما سرایت کند یا نه اما نوشتنش هم برایم گرمازا بود.
?در دل دیدار
سوار تیبا شدیم. آسفالت خاکی شد و خاکی آسفالت تا بالاخره رسیدیم. راننده داخل یک کوچه که از دیوارش چند شاخه درخت مو بیرون زده بود نگه داشت و گفت اینجاست. پیاده شدیم. پیرزن آمد جلوی در. کلمن آب را با خنده و قربان صدقه تحویل داد(همانجا شش، هفت لیوان از حجم آب کلمن کم شد). فرغون و بیل را هم از انباریش برداشتیم. آخرِ صفی بودم که ناخودآگاه در کنار دیواری که فقط کمی سایه داشت تشکیل شده بود. آفتاب مثل تیر قناصه بود. سرت را از سایه دیوار بیرون میآوردی، به قول کانتر بازها مُخ شده بودی. پشت بام پیرزن از خانه خودش راهرو نداشت. باید از پشت خانهاش که خرابهای بود بزرگ؛ نردبانی میگذاشتیم و کار را شروع میکردیم. درب زنگ زده خرابه را که باز کردم ناگهان نگاهم مثل زمین دانگه خشک شد. او را دیدم. دیدمش درحالی که میخندید. فقط خندهاش را فهمیدم بقیه حرفهایش به زبان ما نبود. فقط خندهاش را فهمیدم چون خنده پاکستانی و ایرانی ندارد. خنده خنده است دیگر، همه جا یکی است. البته یک چیز دیگر هم فهمیدم. دخترک در آن هوای بیرحمانه گرم، در شهر آفتاب(که لامصب اسمش هم گرم است!) در تیرماه در ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر، بر روی آن همه خاک و سنگ گداخته که اگر مرحوم شیخ بها زنده بود میتوانست همان جا تنور سنگک عَلَم کند، پابرهنه بود. کاش این را هم نمیفهمیدم اما بدبختانه پابرهنه بودن هم مثل خنده زبان نمیشناسد. فقر هم مثل خنده؛ فقر است دیگر، همه جا یکی است. ایرانی و پاکستانی هم ندارد.
?پس از دیدار
سیلی فقر و استضعاف آنقدر کاری بود که چند لحظه ماتم برد. چشمم کمی از پاهای کوچکش فاصله گرفت. کوخشان را دیدم. همان را که فقط در سخنرانیهای آقاروح الله اسمش را شنیده بودم. اما اینبار دیدم. دیدم و حس کردم که انگار آفتابِ قناصه چی، تیرهایش چندان برای زمین گیر کردن دخترک پابرهنه پاکستانی قوی نیست. کما اینکه تیرهای جنگی محمدرضا و صدام هم انقدرها قوی نبود. کوخ نشینان میدوند و پیش میروند ولو اگر تیر، تیرِ جنگی باشد و حریف صدام. او دوید و از درب زنگ زده آهنی گذر کرد. وقتی برگشت که مشغول بیل زدن بودیم. بیلِ بیکار را برداشت و با همان پاهای برهنه کمک منِ زبان نفهم کرد. با ما احساس غربت نمیکرد اما من، با او با کوخش با خانواده حداقل ده نفریاش در آن کوخ محقر در چشم، غریبه بودم. غریبهای که فقط میتوانست با سوژه غربتش شعار بدهد.