ویرگول
ورودثبت نام
هذیان گو
هذیان گو
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

اتاق شعر

شکوه می کند روزنه از فاصله ها
در کنج اتاق محصور غمباد گرفته نمور ذهنم
در هم تنیده پروانه سبک بال فکر به دست عنکبوت
آینه وحدت را از یاد برده است
هر تکه راوی تفاوت داستانی‌ست یکسان
آینه ها دگر مرا به خود نشان نمی دهند
گشته جملکی حقایق آغشته به دروغ
آبستن است زهدان هر طلوع
به تاریکی غروب
پرده‌ی پاره این را به من گفت :
تاریکی‌یست دلباخته شمع
که ظلمت جان خود را طلب دارد از فروغ

                                  •••

دیوار کور به پشت پرده‌ی تئاتر پلک
تجلی کرده ایفای نقش مه و آفتاب
حس می کند به سینه مخدوش خود درد میخ را
که چه شیرین می نمود برای آویختن قاب
پرتره‌ی بهار سقوط کرده از بلندای فصل سرد
از ریسمان دار اعدام
رستاخیز انهدام دروغین بودن
بهاری دردمند از حصر به دست چوبین قاب

                                  •••

بی محابا غنوده به طاقچه
ناظر خندان ساکت طعنه آمیز
گویی مرا به سخره گرفته
ای کاش که می خندید گریستن مرا
سق می زد خربار خربار
اما خموش و شکیب با دو چشم دیده بدی بخت مرا
چاقوی زنگار گرفته سکوت چه تلخ می برد
چه کند پیش می رود
نطق کن لعنتی ..!
بانگ فریاد سر زدم بدو
او با تبسمی عاری از منیه
او تندیس خاک گرفته‌ی بودا ...

۲۶ / ۱ / ۱۴۰۳

فردی دچار اختلال هذیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید