ویرگول
ورودثبت نام
هذیان گو
هذیان گو
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

به وقت میزان نبودن

چشم دوخته به هرم رقصان سرخ آتش در فکر فرو رفته بودم. اما نمی دانم در چه فکری! عجیب نیست؟! شاید راجب فردای نیامده‌ام بود که من تمایل داشتم خمیر نرم زمان را آنگونه که می خواهم با اعمالم شکل دهم و هنگامی که به دیروزها پیوست و خشکید از تندیسی که هزینه‌اش عمرم و توانم بود خوشنود باشم؛ اما چنین نبود. شبی نیست که آرزو کنم بوسه‌ی لبان سرد نیستی گرمی لبان کبودم را از من برباید و مرا در سیه اندود غباری گس بیفکند. دیگر موضوع سوال و هیاهوی مسیر یافتن جواب نیست بلکه می خواهم همه چیز پاک شود. ای کاش می توانستم بگویم من همیشه اینطور نبودم اما این دروغی بیش نیست. به گمانم زندگانی من غنودن در کنج اوج سیاهی بود و من پشت دری پولادین و میله هایش عمر به هدر می دادم و لحظات روشن من همان لحظاتی بودند که از روزنه ای کوچک به من جیره ای می دادند تا از گشنگی نمیرم و برای روزی دگر و دردهایش طاقت تاب آوردن را داشته باشم.
چه می توانم گفت؟
چه داستان غمگین انگیزی!
گمان می دارم اگر کتاب می‌ بودم هرگز فروش نمی رفتم؛ شاید مرا چند افیونی می خواندند و همزاد پنداری می کردند البته اگر میزان بودند؛ یعنی نه انقدر نشئه که گویی از زمان و مکان گستته باشند و همواره در حال سقوط از پرتگاهی لایتناهی نه آنقدر خمار که پنجه‌ی سیه رگ های چرکین‌شان جسم لاغر و بی جان آن ها را بفشارد. آخرین نخ سیگارم را حین نوشتن این متن می کشم. سیگار هم گران شده است اما مگر می شود؟! من کماکان هزینه‌ی گزافی برای آن می پردازم و امید ها و آرزوها و روزهایم را برای سرخ نگاه داشتن این گل سوزان میان لبانم دود می کنم. به فردا که فکر می کنم از الان خسته می شوم و عاجز. دلم برای امروزهایم می سوزد زیرا طفلکی چون من فرصتی نداشت برای زیستن! مگر دیروزها و فرداها می گذاشتند که امروزهایم نفسی آرام بکشند؟ نه نمی گذاشتند این حرامیان غیر واقعی! حال که می پندارم گویی آدمیان در هاله‌‌ای از افکار زندگی می کنند و این هاله قابلیت سراب گونی دارد که تمامی آنچه توهم است را واقعی جلوه دهد. آیا من و مشکلاتم نیز چنین اند؟! با خود می خندم و می گویم به به عجب شیونی به چه توهمی به گمانم خودم هم میزان نیستم و تارهای وجودم کوک نیستند؛ هذیان می گویم. کدام توهم؟ کدام افکار؟ کدامین توهمی می تواند این چنین درد را در تار و پودم بیفشاند؟ دوست دارم نوشتن را قطع کنم و شروع کنم به خواندن آنچه نوشتم. این هم سرگرمی من است که خودم باعث خنده‌ی خودم می شود! به اتاقم نگاهی می اندازم؛ آه اتاق من! ای کاش می شد مستندی از آن بسازند تا همه بدانند چگونه می شود که اتاقکی محبوس جهانی را در خود جای میدهد؛ فرای منطق و فیزیک! اما گمان نکنم برگه های مخطط دفترم را از توصیف این دنیای وارونه بی بهره بگذارم. در دفترم خبری از بلبل و پرستو نیست بلکه بانگ شیونی‌ست که پژواک آن تمامی گنبد کبود را درنوردیده‌ست. دسته‌ زاغی که بر سیم های سیه دفترم به خط می شوند و فریاد می زنند‌. خوب که گوش کنی می خندند به من؛ دستم می اندازند. فضای سفید دفترم را به سیاهی آلوده می کنند اما حکایت من و دفتر ماه است و برکه. خرده نگیرید اگر دفترم چنین آکنده از هجو و خزعبلات است؛ این تنهایی انعکاسی‌ست از درون من. چه می توانم کرد؟! خود نیز دوست ندارم چنین باشم؛ دوست ندارم باشم اما هست من اجباری‌ست که به اتمام آن فکر می کنم. می گویند نه زندگی دست آدم است نه مرگش اما من مخالفم. مرگ را می تواند انتخاب نمود؛ هرچند که از صادق هدایت ها هم متنفرم. نه این راه حل نیست هرچند که من به دنبال پاک شدن سوال هستم نه یافتن راه حل. سیگارمم تمام شد. بدون دود کردن نوشتن سخت است. چیزی در کشتن خود وجود دارد که بسیار مشمئر کننده است اما نمیدانم چیست هرچند باعث نمی شود که من را از فکر به آن و تصور روزی انجام دادنش برهاند. البته هرگز به حرف های یک معتاد باور نکنید همه چیز به همان میزان بودن و نبودنش بستگی دارد. خسته شده‌ام از اینکه صداهایی درون من زندگی می کنند و عرصه را برای من روز به روز تنگ و تنگ تر می کنند. این صداها از کی آمدند؟! به خاطر ندارم اما ای کاش به خاطر داشتم قبل از آمدنشان چگونه بودم. شاید همان روزهای کودکی بود؛ همان روزهایی که دیروزها و فرداها با امروزهایم دشمن نشده بودند. همگی در وحدت بودند و یکی بودند؛ امروز بودند! بهتر است بخوابم ...

۲۳ / ۱ / ۱۴۰۳


نوشتن متن
فردی دچار اختلال هذیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید