
قبلاً فیلم Lion رو دیده بودم، ولی اینبار یه چیز دیگه بود. حالا که بزرگتر شدم، دردِ این داستان بیشتر بهم چسبید. اشکم دراومد، چون دیگه نمیتونم با چشمِ خشک بشینم فیلمی ببینم که یه بچه وسط بیکسی گم میشه. هرچی بزرگتر میشیم، انگار این قصهها بیشتر میزنن به قلبمون.
فیلم منو برد به فکر بچههای دیگهای که مثل سارو گم میشن، ولی هیچکس دنبالشون نمیگرده. بچههایی که صداشون شنیده نمیشه، چون سیستمها فقط برای راحتی خودشون طراحی شدن، نه برای نجاتِ آدمها.
تو فیلم، سارو اسم محل زندگیشو اشتباه میگه؛ میگه "گنشطلی"، در حالی که منظورش "Ganesh Talai" بوده. خب بچهست، انتظار داری با دقت جغرافیایی حرف بزنه؟ حالا اینجا اشکال اصلی شروع میشه: نه پلیس، نه مددکار اجتماعی، هیچکدوم حتی سعی نکردن دنبال اون اسم بگردن یا یه حدس جدی بزنن.
کاری که کردن؟ فقط یه آگهی تو روزنامه چاپ کردن.
ولی واقعاً کی قرار بود اون آگهی رو ببینه؟
از سر و وضع سارو و چیزایی که میگفت، کاملاً معلوم بود که از یه خانواده فقیر و بیسواد اومده. همچین خانوادهای اصلاً به روزنامه دسترسی ندارن، چه برسه به اینکه بخوننش یا حتی بفهمن چی نوشته.
این حرکت بیشتر شبیه یه کار اداری بیفایده بود؛ یه کار فرمالیته که فقط ظاهرشو نگه دارن، نه اینکه واقعاً بخوان کمک کنن.
در نهایت، سارو خوششانس بود. رفت تو یه خونوادهی جدید، یه آیندهی بهتر ساخت.
ولی چیزی که از دست داد کم نبود:
کودکیش، گودو، مامانش، خواهرش... همه چیزهایی که دیگه هیچوقت برنمیگردن.
فیلم Lion یه تلنگر جدیه. یه هشدار به همهی سیستمهایی که فقط «کار انجام دادن» رو بلدن، نه «دلسوز بودن» رو.
آدمهایی که گم میشن، مخصوصاً بچهها، یه اسم تو پرونده نیستن. یه زندگین. یه دنیا. و هیچ دنیایی نباید اینجوری تو
بیتوجهی گم بشه.